Thursday, December 28, 2006

من وکتی


من و كتي و آيت


قبل از اينكه اين ماجرا رو براتون بنويسم بايد بگم كه اسمها رو (البته بجر اسم خودم) توي اين ماجرا عوض كردم و اگه از لهجه تندي براي بيان بعضي قسمتهاش استفاده ميكنم ، قبلا از همه معذرت ميخوام . ماجرا مال عيد امسال بود و از اون موقع از سرم بيرون نميره شايد يجوري هم عذاب وجدان داشته باشم واسه همين ميخوام براي شما هم اين ماجرا رو تعريف كنم تاحالا چند باري شده كه با زنهاي شوهردار روبرو شدم و هميشه سعي كردم تو اين يه مورد جلوي خودمو بگيرم ، ولي اين يكي فرق ميكرد نميدونم چرا نتونستم جلوي خودمو بگيرم شايدم نخواستم كه جلوي خودمو بگيرم . خلاصه داستان به يكي از روزهاي عيد امسال برميگرده . ما معمولا هرسال از روز اول عيد با يه عده از دوستام جمع ميشديم و تا آخر تعطيلات ميرفتيم شمال . ولي امسال روز اول عيد شده بود و هنوز خبري از بچه ها نبود يكي رفته بود دبي ، يكي تركيه ... خلاصه همه پخش و پلا بوديم واسه همين امسال با پافشاري خانواده و از روي ناچاري به عيد ديدني و ديد و بازديد تن دادم . خلاصه يه مدتي به ديد و بازديد گذشت تا نوبت رسيد به دائي و بچه هاش كتي و آيت و امير . آيت و كتي تازه ازدواج كرده بودن و سر ازدواج جفتشون من طبق معمول مسافرت بودم واسه همين ميخواستم آقايون دومادا رو ببينم دل تو دلم نبود ، خيلي عصبي بودم ، اونروز يكي از ليوانهاي عتيقه پلو خوريمونم شيكوندم كه كلي باعث ناراحتي شد . دليل اين عصبي بودن ماجراهائي بود كه قبلا بين ما اتفاق افتاده بود و بخاطر همين ماجراها من يجوري از دختردائيهام فراري شده بودم . ماجرا بر ميگرده به دوران كنكور . من درسم توي دبرستان تموم شده بود و مشغول درس خوندن براي كنكور بودم ولي از پس كه تو فيزيك معلم مزخرفي داشتيم من هيچي از فيزيك ياد نگرفته بودم . بعد از يه مدت به پيشنهاد بابا اينا قرار شد كه من يه روز برم خونه دائي تا زن دائي كه معلم فيزيك بود باهام فيزيك كار كنه ( اون وقتا خيلي باهاشون رفت و آمد داشتيم و تقريبا هر هفته ميديدمشون ) منم كه يجوري پنهوني عاشق آيت دختر دائيم بودم پيش خودم گفتم چه بهتر هم فيزيك ياد ميگيرم و هم آيتو ميبينم . آيت و كتي از من بزرگتر بودن و امير از من كوچيكتر . اون روزا آيت 23 سالش بود و كتي 25 سالش كلا خونواده خيلي راحتي داشتن و دخترا هم حسابي خوشكل و قرتي بودن، ولي آيت آرومتر و مهربونتر از كتي بود واسه همينم من خيلي دوستش داشتم ، كتي هم خيلي بي كله بود . خلاصه من يه روز بعد از ظهر رفتم خونه دائي كه زن دائي باهام فيزيك كار كنه ولي از شانسم نه كتي خونه بود نه آيت و نه امير . فقط من بودم و دائي و زن دائي . مشغول ياد گردفتن فرمولهاي فيزيك به كمك زن دائي بودم كه تلفن زنگ زد اونوروز خوب يادمه انگار همين ديروز بود .... زن دائي گوشي رو برداشت ... يهو جيغ زد كه واي پاي امير تو بسكتبال شكسته ( آخه اونروزا صبح تا شب بسكتبال ) و هراسون شروع كرد به لباس پوشيدن و دائي هم بدنبالش ، منم نگران شده بودم و گفتم منم ميام ولي گفت كه عليرضا جون تروخدا تو بمون مواظب خونه باش و من وقت ندارم همه جا رو چفت و بست كنم و از اين حرفا . گفتم آخه تا شما بخواهين برين كرج و برگردين كه صبح شده ! دائي منو كشيد كنار و گفت اشكال نداره دخترا هم يواش يواش برميگردن و درحالي كه يواشكي به من چشمك ميزد گفت مشروب رو هم كه جاشو بلدي خودتو سرگرم كن تا دخترا بيان . من و دائي خيلي باهم رفيق بوديم اون موقع هم بااينكه خونوادم نميذاشتن مشروب بخورم ( ميگفتن تو همينجوري هم حواست سرجاش نيست چه برسه به اينكه مشروب هم بخوري دم كنكوري ) ولي هروقت ميرفتم اونجا يه ته استيكان بهم ميداد . خلاصه رفتن و من تنها شدم اولش غرغر ميكردم ولي بعدش كه ياد حرف دائي افتادم پريدم رفتم سر يخچال . سريع چشمم افتاد به شيشه ويسكي، برداشتمش و پريدم يه ليوان پر يخ كردم و تا لب پرش كردم ( آخه ازبس كه توي دوران كنكور نميذاشتن بخورم واسم عقده شده بود ) خلاصه نفهميدم كه ليوان اول رو چجوري خوردم . ديدم كه هنوز يخورده جا دارم يه نصف ليوان ديگه هم ريختم . توپ توپ شده بودم پيش خودم ميگفتم چه فيزيكي خونديم ضبطو روشن كرده بودم و واسه خودم داشتم با موزيك حال ميكردم يه ساعتي گذشت و من همينطور مشغول خوردن و موزيك گوش كردن بودم كه يهو ديدم كتي با تعجب روبروم ايستاده .....
من تو اون حالم تا چشم به قيافه متعجب كتي افتاد بي اختيار زدم زير خنده.... اون كه متوجه شيشه ويسكي و ليوان تو دستم شده بود با نگراني گفت : پاشو علي خودتو جمع كن بگوببينم چي شده . - يكم خودمو جمع و جور كردم و يه قيافه نگران به خودم گرفتم گفتم زنگ زدن گفتن پاي امير شكسته دائي انيا رفتن خونه دوستش كه بيارنش خونه . كتي گفت شما پسرا هم كه هميشه يه جائيتون زخميه و همرو تو دردسر ميندازيد . آهي كشيد و گفت داشتم سكته ميكردم . گفتم پس چي ميخواي مثل شما دخترا خاله بازي كنيم ؟ ( يهو ياد اولين ماجراي سكسي زندگيم افتادم و زدم زير خنده ) كتي هم فهميد كه من ياد اون ماجرا افتادم و با خنده گفت خودتم كه خاله بازي ميكردي . ( ماجرا مال دوران بچگيم بود من و امير و كتي و آيت هميشه باهم سرگرم بوديم . يه روز كه اونا اومده بودن خونه ما ، بعد از شام ما سه تا تو اطاق من بوديم و امير هم كه هنوز شامشو تموم نكرده بود مشغول فرار كردن از دست زن دائي بود ولي زن دائي به زور داشت شامشو بهش ميداد . خلاصه مشغول ماشين بازي و اينجور كارا بوديم كه يهو كتي يه چيزي در گوش آيت گفت و اونم يه خنده اي كرد منم كه نفهميده بودم قضيه چيه خنديدم . بعد كتي گفت خب يه بازي جديد منم كه اونروزا عاشق بازيهاي جديد بودم گفتم زود بگو بازي كنيم . اونم گفت اسمش خاله بازيه و خلاصه براي راجع به اينكه هركي يه نقشي داره و... توضيح داد . من گفتم خب حالا تو نقشت چيه ؟ گفت من دكترم ، آيت هم پرستار گفتم پس من چي گفت تو بايد مريض باشي . منم قبول كردم و يكم كه از بازي گذشت كتي خواست شلوارمو از پام در بياره منم تو عالم بچگي گفتم نه زشته ولي اون گفت كه نه واسه دكترا اشكال نداره منم مثل احمقا گفتم باشه خلاصه شروع كردن به ور رفتن يه كير و خايه ما منم كه قلقلكم ميومد هي ميخنديدم تا اينكه كتي به آيت گفت حالا مثل اون فيلمه راستش ميكنم و خنديدن . منم كه همچنان مثل احمقا ميخنديدم . بعد شروع كرد به ليس زدن و ساك زدن كير من . بايد بگم كه تو همون حال بچگي يا دمه كه يه جورائي ميشدم و مثل برق كيرم راست شد . وقتي كه اشت راست ميشد اون دوتا همچين با دقت و ذوق و شوق داشتن نگاه ميكردن كه انگار يه واقعه مهم داره اتفاق ميافته خلاصه منم كه ديگه نميخنديدم داشتم به كير خودم نگاه ميكردم و يكم از اتفاقاتي كه افتاده بود ترسيده بودم . بد كتي به آيت گفت چقدر بزرگه اونم گفت آره ..... منم كه ديگه حسابي ترسيده بودم يهو زدم زير گريه و شلوارمو كشيدم بالا و تا خواست بگيرنم از اطاق پريدم بيرون و رفتم پيش مادرم . اونا كه ترسيده بودن من چيزي بگم زود اومدن دستمو گرفتن كه ببرن ولي منم حسابي لج كرده بودم و چسبيده بودم به مادرم . خلاصه مادرم پرسيد كه چي شده و بله ديگه منم گفتم كه اينا به من ميگن دودولت بزرگه يهو همه ساكت شدن.... من كه فك ميكردم خيلي چيز بدي اتفاق افتاده دوباره زدم زير گريه و رفتم تو حياط . خلاصه فرداي اونروز جاتون خالي پدرمو در اوردن . بعدا خبر كتي و آيت هم به گوشم رسيد كه حسابي ادبشون كرده بودن ) منم كه افتاده بودم رو دور كل كل گفتم نه مگه يادت نيست همش تقصير تو بود اونم كه حالا ديگه لباساشو عوض كرده بود و يه تاپ كوتاه ( كه بيشتر به سوتين ميخورد تا تاپ ) و شلوارك تنگ پوشيده بود، نشست و يه ليوان ويسكي هم براي خودش ريخته بود . گفت آخه خنگ خدا مگه كير گنده هم گريه داره منم كه درحال خوردن مشروب بودم نفهميدم كه اون قلپ آخرو چجوري قورت دادم . گفتم چي گفتي ؟ با خنده گفتم ميبينم كه دور از چشم دائي اينا حرف زدنتم برگشته = چيه مگه ؟ چشمك زنون گفت نكه تو هنوز دودول صداش ميزني ؟ يكم خودمو گرفتم و گفتم نه ولي جلو همه هم كير صداش نميزنم . = يعني ميخواي بگي خيلي مودبي و اصلا تو اين باغا نيستي . -- مگه بده ؟ = واسه همين الان جلو من سكستو انداختي بيرون . يهو متوجه طرز بد نشستنم شدم . خودمو جمع و جور كردم . دستپاچه شده بودم شيشه مشروب رو برداشتم و بازم ريختم . صحبت رو عوض كردم و يكم از آيت پرسيدم . كتي درحالي كه از كيفش يه نخ سيگار بيرون مي آورد يه چيزي تو جوابم گفت . سيگارو كه ديدم ديگه بقيه حرفاش رو متوجه نشدم . درحالي كه زل زده بودم به سيگار گفتم ديونه الان دائي اينا ميان . = نه بابا خودم بلدم چيكار كنم . خالي خالي كه مشروب حال نميده . -- اينا همش خيالاته پس چطور به بقيه بدون سيگار حال ميده . = اين حالش فرق داره . مشغول كشيدن سيگار بود و از قيافش معلوم بود كه داره حال ميكنه . منم تو دلم داشتم به حرفش فكر ميكردم ( اين حالش فرق داره ) تو همين فكرا بودم و زل زده بودم بهش كه يهو گفت بيا توهم يه پك بزن منم از شدت فضولي ديگه نميتونستم خودمو نگه دارم بي اينكه چيزي بگم تلو تلو خرون رفتم جلو و سيگارو گذاشتم لب دهنم و يه پك گنده زدم . تا دادم تو شروع كردم به سرفه درحال سرفه كردن بودم كه يهو احساس كردم همه جا داره دور سرم ميچرخه احساس خوبي بود ولي زياد طول نكشيد چون مجبور شدم برم دستشوئي و بالا آوردم . به زور كثافت كاريمو تو دستشوئي تميز كردم و در دستشوئي رو باز كردم كه بيام بيرون ولي حالم خيلي خرابتر از اين بود كه بتونم راه برم . افتادم روي پاركت . كتي هم كه حالش خوب بود خنده كنان اومد طرفم و در حالي كه زير بغلمو ميگرفت گفت به .... آقاي دودول گنده با ادبو ببين چه كرده به خوش . -- كتي شوخي نكن حالم خوب نيست . = اشكال نداره عوضش الان ديگه توپ توپي -- خودمو ول دادم رو كاناپه زياد حاليم نبود كه چي دارم ميگم . يهو گفتم حالا از كجا فهميدي كه گنده بود ؟ = بعد از اينكه كلي از خنده ريسه رفت گفت آخه سر دوتا بچه ديگه هم پياده كرده بوديم . -- گفتم زياد از اون روزا چيزي يادم نيست بيشتر كتك بعدش يادم مونده . = به حرفم توجهي نكرد . درحالي كه به كيرم اشاره ميكرد گفت مثل اينكه هنوزم گندست . -- چشامو بستم و حرفي نزدم = درش بيار ببينم . -- من كه چشامو بسته بودم يهو انگار كه شوك بهم داده باشن يه تكوني خوردم و فكر سكس با كتي و مالوندن اون سينه هاي خوشگلش مثل برق ار سرم گذشت . پيش خودم گفتم تاحالا با بزرگتر از خودم سكس نداشتم ( اون موقع يه دوست دختر داشتم كه بعضي وقتا به هم يه نيمچه حالي ميكرديم ) = چرا منو نيگا ميكني ؟ ميگم درش بيار ! -- پيش خودم گفتم نه مثل اينكه خودشم بدش نمياد : . گفتم ولمون كن بابا من حوصله دردسر ندارم . با خنده گفتم اگه ايندفعه موقع ساك زدن ببيننت ديگه به يه كتك خوردن ختم نميشه . = نه مثل اينكه 4 تا حرف بزرگونم بلدي . نترس من از همينجا ميبينم . -- پيش خودم گفتم آره جون خودت حالا بهت ميگم . آروم زيپ شلوارو با خنده تا نصفه كشيدم پائين ( اونم زل زده بود به زيپ شلوار ) زيپو ول كردم گفتم خب حالا چه مزه اي بود ؟ = علي خفه شو كارتو بكن -- نه اينجوري نميشه فكر كردي مثل اون موقعها خنگم ؟ چي به من ميرسه ؟ يهو ليوان ويسكي رو گذاشت كنار و پاشد اومد طرفم . من تو فكر بودم كه الان ميخواد چيكار كنه ؟ بعد تو يه چشم بهم زدن پاچه هاي شلوارمو گرفت و شلوار هم كه از اين لي هاي كاغذي بود كه بالاش كش داره با يه حركت از پام اومد بيرون . از شانس من وسطاي راه شرتم هم بهش گير كرد و تا نصفه اومد پائين . من تا خواستم از جام بلند شدم و شرتو بگيرم اون زودتر و گرفتشو و در حالي كه اونم با يه حركت در آورد گفت ديدي هنوزم همونقدر خنگي ؟من تو حال مستي از اينكه نتونستم از پسش بر بيام حسابي حالم گرفته شد ولي واسه اينكه كم نيارم دستمو گذاشتم رو كير خايه و گفتم پس بفرما ببين البته اگه چيزي معلوم بود يهو كتي زد زير خنده و گفت نه خوب بزرگه . من با تعجب يكم بلند شدم و نيگا كردم ببينم از زير دست من چيو ديده كه ميگه بزرگه . بعد ديدم كه نميدونم كي كيرم راست شده و از اونور دستم زده بيرون . پيش خودم گفتم اگه الان اين كيرو نخوابونم تا شب مكافات دارم . يه فكري به سرم زد . خودمو زدم به مريضي و وانمود كردم دوباره ميخوام بالا بيارم كتي هم كه حال منو ديد زود پريد كه منو بيره دستشوئي منم به تلافي اون كارش ، تاپشو كه بند هم نداشت با دست گرفتمو كشيدم پائين . در اين ميون براي يه لحظه نرمي سينه هاي درشتشو زير دستم احساس كردم ديگه داشتم ميتركيدم . بهش گفتم اينم تلافي اون كارت و بدون معطلي موهاشو كه تا روي سينه هاش اومده بود زدم كنار و مشغول خوردن سينه هاش شدم . مشروب باعث شده بود كه سينه هاش داغه داغ بشه ، بوي عطرش داشت ديونم ميكرد .... = علي نكن داره قلقلكم مياد . = بس كن ديگه .... و ديگه اونم حرفي نزد . نفسش تند شده بود ، ضربان قلبشو ميتونستم بشنوم . آروم نشوندمش كنار خودم و با يه خنده معني دار بهش گفتم حالا چطوري خانوم دكتر ؟ حرفي نزد اونم يه لبخند معني دار زد ... اومد جلو و آروم لبشو گذاشت رو لبام . من اولش با تمام چيزائي كه بلد بودم و شنيده بودم خواستم كلاس كارو حفظ كنم و شروع كردم آروم با لباش بازي كردن و بوسيدنش . پيش خودم مثل آدماي كودن داشتم فكر ميكردم كه يعني اين تاحالا باكسي سكس داشته ؟ يهو ديدم كه هلم داد روي كاناپه و اومد بالا ... شهوت داشت از چشاش ميباريد ....منم به نفس نفس افتاده بودم ... تيشرتمو از تنم در آورد و نشست رو شكمم .. منم كه ديدم اينجوره شروع كردم به باز كردن دكمه هاي شلواركش از اين مدلا بود كه بجاي زيپ دكمه داشت . خدا لعنتشون كنه دهنم سرويس شد تا همه دكمه ها رو باز كردم ... شرت سفيد رنگش كه غنچه هاي رز قشنگي روش بود نمايان شد .... آروم لبه شرتو كشيدم پائين يكم مو اومد بيرون ..... يكم خورد توحالم پيش خودم گفتم با اين هم قرتي بازي پشماي كسشو سالي يه باز ميزنه .... بعد به خودم گفتم ما كه با عقب كار داريم ..... بعدكه يكم ديگه دادم پائين ديدم كه نه از پشم خبري نيست فقط يه خط باريك خوشكل گذاشته ... انگار كه داشتم خواب ميديدم بلند شدم و شلوارك و شرتشو در آوردم يه شرت لامبادائي خوشكل بود .... بعد كه يه نيگا به بالا انداختم چشمم افتاد به كون گرد و ژله ايش كه هنوز داشت مي لرزيد... جاي مايو روش مونده بود .... دستمو دراز كردم و گذاشتم روي كسش .... آروم شروع كردم به ماليدن ... داشت از فرط شهوت ناله ميكرد .... ديگه كيرم داشت ميتركيد تااون موقع اونطوري راست نكرده بودم . خوابوندمش رو كاناپه و خودم اومدم بالا و يكم ديگه شروع كردم به خوردن سر و سينش و در اين ميون آروم كيرمو مي ماليدم به كسش اونم با يه دستش محكم لبه كاناپه رو گرفته بود و فشار ميداد ، بايه دست ديگه هم پهلوي منو گرفته بود .... آروم برش گردوندم ...فرم خشكل كونش داشت ديونم ميكرد ..... خواستم كيرمو بذارم دركونش كه يهو برگشت .... بهم اشاره كرد كه خم بشم .... انگار ميخواست درگوشم چيزي بگه ... گفت بذارش تو كسم ! .... من يه نگاه با تعجب بهش كردم .... آروم گفتم نترس پرده ندارم .... من هنوز تو فكر بودم كه بكنم يا نكنم ؟ راست ميگنه يا نه ؟ كه دستشو دراز كرد و كيرمو آروم گذاشت تو كسش .... من تا اون موقع كس نكرده بودم نميتونم بگم چه احساسي بهم دست داده بود .... خيلي بدجور نفس نفس ميزدم... هردومون خيس عرق شده بوديم ... آروم شروع كردم به عقب و جلو كردن ... تو حال خودم نبودم انگار داشتم پرواز ميكردم ... كس تنگ و نمناكش حسابي هوش از سرم ميبرد ... از قيافش معلوم بود كه اونم داره حسابي حال ميكنه ... زياد نتونستم تو اون حال دووم بيارم ... گفتم كه داره آبم مياد ... خواستم كيرمو در بيارم كه يهو پاشو حلقه كرد دور كمرم ... من كاري نتونستم بكنم ... فقط داد بلندي زدم و آبمو ريختم توي كسش ... گوشام داشت سوت ميكشيد ...داشتم ميلرزيدم ... احساس كردم نميتونم خودمو كنترل كنم ... همونطوري كه خم شدم روش و توي بغلش خوابم برد .... يجوري توي خواب و بيداري بودم بعضي وقتا صداهاي دور و برم رو ميشنيدم و گاهي هم رويا ميديدم ... احساسش وصف شدني نيست فقط ميتونم بگم كه يكي از بهترين لحظات زندگيم بود . وقتي كه حالم بهتر شد و حواسم اومد سرجاش ديدم رو تخت امير خوابيدم ساعت يازده و نيم بود صداي آيت رو شنيدم .... يهو يادم اومد چي شده .. پتو زو زدم كنار و سريع لباسامو پوشيدم ... يكم سر و وضعمو درست كردم بعد اومدم بيرون . كتي كه دوش گرفته بود يه حوله دور موهاش پيچيده بود و آيت هم رو كاناپه نشسته بود و داشت تلويزيون نگاه ميكرد ...
هنوز فكرمو خوب نميتونستم متمركز كنم .... سلام آيت توهم اومدي ؟ چطوري ؟ + با يه خنده معني دار گفت به به علي آقاي دودول گنده بهتر شدي ؟ پيش خودم گفتم اي بابا حالا نوبت اين يكيه !!! + كتي اذيتت كرده بود ؟ اي كتي بد ! بعد جفتشون شروع كردن قاه قاه خنديدن ! حالم گرفته شده بود يجوري احساس بچگي ميكردم ولي برو خودم نياوردم ... -- پس حالا فهميدم كه چجوري رو تخت امير سر در آوردم ... تو به كتي كمك كردي ... + آره ولي خيلي سنگين بودي ... كتي خنده كنان از تو آشپزخونه گفت خودش كه وزني نداره سنگينيش مال چيز ديگس و دوباره زدن زير خنده .... + كتي بسه ديگه چيكارش داري .... خودمو زدم به نشنيدن ولي كفرم درآومده بود داشتم تو دلم ميگفتم باشه من كه حالمو كردم هرچي ميخواهي بگو .... -- از امير چه خبر ؟ + زنگ زدم خونه دوستش پاشو گچ گرفتن ... دارن با بابا اينا ميان خونه . = بازم ميگم اين پسره حقشه از ديوار راست ميره بالا . يكم با آيت صحبت كردم آخه خيلي آيتو دوست داشتم هم خوشكلتر از كتي بود و هم مهربونتر.... خلاصه بعدش رفتم تو آشپزخونه ... كتي داشت غذا درست ميكرد ... آروم بهش گفتم ديونه اين كسخل بازيا چي بود در آوردي ؟ با تعجب گفتي چي ؟ گفتم چرا نذاشتي كيرمو در بيارم ؟ يكم صداشو برد بالا و خنده كنان گفت آخه اينجوري حالش بيشتره .... من كه ديگه از اين خندهاعصباني شده بودم گفتم كس خل پس فردا حامله ميشي ! گفت نه كوچولو دخترا بعضي وقتا توشم بريزي حامله نمي شن ( البته من معني اين حرفشو بعدا فهميدم ) . خلاصه اونشب دائي اينا اومدن و كسي بوئي نبرد ولي ازبس تيكه به من انداخته بودن كه ديگه تا يه مدت اونطرفا نرفتم تا اينكه هردوشون با يه ماه اختلاف عروسي كردن و رفتن خونه خودشون خلاصه اونروز قرار بود كه دائي و زن دائي به اتفاق كل خونواده بيان خونه ما ... بالاخره همه اون انتظارها و نگرانيها تموم شد و زنگ درو زدن و من درو باز كردم با دائي و زن دائي احول پرسي كردم ، امير رو هم كه هر دوسه هفته يه بار ميديدم ، با اونم به سبك خودمون احوال پرسي كردم ( تو مايه هاي چطوري كسكش و از اين چيزا ... ) بعد از امير اول آيت وارد شد .... واي چقدر خوشكل شده بود .. بيني شو عمل كرده بود و قيافش از قبل هم خوشكل تر و سكسي تر شده بود .... بوي عطرش فضا رو پر كرده بود .. شوهرش هم از پشت سرش نمايان شد ... يه پسر خوشتيپ .. يكم قدش كوتاه بود ولي هيكل پر و چهار شونه اي داشت .... به هم ميومدن ...تو همين ميون كتي اينا هم اومدن ...اونم دماغشو عمل كرده بود ولي فكر كنم يكم زياد سربالاشده بود ... اما خوشكلتر شده بود ...شوهرش هم تقريبا هم قد من بود خيلي شيك و اتوكشيده .... من رفتم جلو و شروع كردم به احوال پرسي ... به به آيت خانوم تبريك ميگم چقدر به هم ميائين و از اين چيزا ... كتي از اون پشت بلند گفت ببين چه هيكلي واسه خودش بهم زده ! چطوري عليرضا ؟ عيدت مبارك ! پيش خودم گفتم عليرضا ؟؟؟ مثل اينكه جلو شوهرش مودب ميشه ؟!؟! گفتم مرسي كتي جون ... باخنده گفتم ماشالا آقايون دومادا يكي از يكي خوشتيپ ترن به شما هم تبريك ميگم . باپسرها هم احول پرسي كردم ... تو همون صحبت اول از جفتشون خوشم اومد البته از وحيد بيشتر ( شوهر كتي ) پيمان هم خوب بود و يكم خجالتي . خلاصه همه باهم احول پرسي كردن و نشستيم به ميوه خوردن و چائي و از اين كارا ... كتي گفت چه عجب ما تورو ديديم ! چي شده امسال اكيپ اراذل و آوباش دور هم جمع نشدن ؟ ( امير براشون از بچه هاي ما گفته بود و دورادور از من خبر داشتن ... منم يه چيزائي در مورد دخترا و بيشتر شوهراشون ازامير شنيده بودم ) آهي كشيدم و گفتم نه بابا همينجوري بيخودي يهو همه ريختيم به هم و اصلا نفهميدم كي كجا رفت امسال ... حرفم تموم نشده بود كه امير گفت علي حالا كه بيكاري بيا بريم شمال ( وسطاي سال قبل توي يكي از تعطيلات اونم باما اومده بود و خلاصه خيلي بهش خوش گذشته بود ...مخصوصا با دختراي شهرك ) تودلم داشتم ميگفتم كه بدم نگفت ... به سينا و پيام هم ميگم بيان... امسال يكم خودموني تر برگزار ميكنيم .... يهو كتي گفت آره خوردني و نوشيدني هم باما ! من يه لحظه همه اتفاقات اون روز كذائي اومد جلو چشام . تودلم داشتم ميگفتم اي كتي دهنتو #@$@#$؟!!! .... كه يهو همه شروع كردن به تائيد حرف امير و كتي ... پدرم گفت آره شما جوونا برين ما هم واسه خودمون اينجا مشغوليم ... ميخواستم بگم نه بابا اتفاقا شما هم بيائين بهتره كه دائي هم حرف بابا رو تائيد كرد ... ديگه داشتم قاطي ميكردم .... بعد يهو به فكرم رسيد كه نه همه چي مرتبه چون اونا با شوهراشون ميان و خلاصه امير هم اونجاست و ... فردا قرار بود بريم ... صبح با خنده به پدرم گفتم حالا كه اينجوره بي زحمت بيا ماشينا عوض ! آخه يكي دوماهي بود كه بابا ماكسيما خريده بود و من با شتابش خيلي حال ميكردم ( ماشين قبليشو تركونده بود ... وقتي ميگم تركونده بود يعني من كه رفتم ماشينو ديدم نفهميدم اين ژيانه ؟ زانتياست ؟ آهن پارست ؟ ) خواست بهونه بياره گفت آخه اين ماشين تو امنيت نداره بعدشم ...حرفشو قطع كردم و درحالي كه كليدو بر ميداشتم گفتم نه اتفاقا هم ايربگ داره هم اي بي اس، هم هر كوفت و زهرمار ديگه اي كه مربوط به امنيت ميشه ... خداحافظ ! خلاصه رفتم دم خونه دائي اينا .. همه جمع بودن بعد از سلام و احوال پرسي و توصيه هاي ايمني امير اومد پيش من و كتي و آيت هم به همراه شوهراشون حركت كردن ... كتي اينا پرشيا داشتن و آيت اينا هم 206 ... خلاصه تا آخر راه با اين ماشين پك و پهن دهنم سرويس شد.. اونا با اون ماشيناي تند و تيز هي سبقت ميگرفتن و هر سوراخ موشي گير مياوردن ميچپيدن توش ولي من بايد اندازه يه تريلي جا خالي پيدا ميكردم تا برگردم تو لاين خودم ... ولي آخر هراز كه جاده يه طرفه شد درسي بهشون دادم كه ديگه ما رو دستكم نگيرن ... خلاصه همينجور كل كل و مسخره بازي رو ادامه داديم تا وارد شهرك شديم و من با يه ترمزدستي رديف جلوي ويلا برنامه رو خاتمه دادم ... دو تا خونه اونورتر ويلاي سميرا اينا بود ... پدرش از اون ارتشيهاي زمان شاه بود خودشم كه ديگه نگو قد بلند و كمر باريك و خلاصه بنظر من كه خيلي خوب بود .... دوسري بود كه باهاش صميمي شده بودم .. سري آخر هم كار به لب و ماچ و بوسه كشيده بود ولي من ادامه نداده بودم و تو خماري گذاشته بودمش ... اومدم پائين يه نيگا به اونور انداختم .. ديدم در ويلاشون باز شد .... پيش خودم گفتم الانه كه سميرا بياد جلو و احول پرسي كنه، من يه كلاسي جلو اينا بذارم ... يهو ديدم باباش با زيرپوش ركابي پريد بيرون و شروع كرد داد و بيداد كه ما از دست شما آسايش نداريم و از اين چيزا ... منم مونده بودم چي بگم ديدم امير رفته طرف راننده نشسته و داره به ماشين ور ميره پريدم طرف ماشين و يه پس گردني محكم بهش زدم ... همينطور كه داشت ميرفت تو فرمون گفت .. علي خوارتو گائيدم ( آخه من خواهر ندارم ... ديگه بين همه رفقا اين قضيه خواركسده بودن من جا افتاده بود ... ) خلاصه رفتم جلو و يه قيافه بزرگونه به خودم گرفتم و گفتم من شرمندم آقاي #### جوونه ديگه من قول ميدم ديگه مزاحم شما نشه ... اونم يكم غرغر كرد و رفت تو ... وقتي برگشتم ديدم همه دارن از خنده ريسه ميرن و امير هم كه داشت سرشو مي ماليد وقتي كه داشتم از كنارش رد ميشدم گفت كونت پارس ... باخنده بهش گفتم غصه نخور يه حالي بهت ميدم كه جبران بشه ... گفت جون من ؟ مگه ساناز هم اومده ...(امير تو كف ساناز خواهر سميرا بود ... تا اونجا كه من فهميده بودم ساناز هم بدش نمي اومد) جوابشو ندادم و همه رفتيم توي ويلا و مشغول جابجا كردن وسايل شديم ....وسايلو كه جابجا كرديم .. من پريدم سمت آشپزخونه و چندتا ليوان پر يخ كردم و با پر روئي تمام يجوري كه همه بشنون گفتم خب مشروبا رو بيارين ... يهو همه يكم به من نيگا كردن و بعد كتي با يه حالت شرمنده اي گفت علي ساقي ما نبود واسه همين گفتيم بيائيم از همينجا بگيريم .... انگار دنيا رو سرم خراب شد ولي ظاهر كارو حفظ كردم و گفتم آهان .... خوب باشه من زنگ ميزنم ببينم طرفم اين دوروبر هست يانه ... داشتم ليوانا رو خالي ميكردم كه وحيد اومد كنارم گفت حالا واسه اينكه خستگيت در بره يه چيز رديف برات درست ميكنم ... با يه لحن عجيبي گفتم باچي وحيد جون ... گفت اينجا شربت اسپكتورانت دارين ؟ با يه حالت متعجبي گفتم فكر كنم تو كابينت يكم دارو و قرص داشته باشيم .... رفتيم سر كابينت و يه شيشه پيدا كردم ... گفت بده به من واست رديفش ميكنم .... منم كه فكر ميكردم سر كاريه گفتم اين تو و اينم كابينت و رفتم كه دوش بگيرم ... 3 سوت مثل برق دوش گرفتم و اومد بيرون ... مشغول رسيدن به سر و هيكل بودم كه وحيد با اون شيشه تو دستش اومد تو اتاق گفت بيا بزن ! ... در حالي كه داشتم شيشه رو از دستش ميگرفتم با تعجب گفتم اسپكتورانت بزنم ؟؟؟؟؟؟؟ گفت تو چيكار داري ؟ فقط نصفشم واسه من نيگه دار ... ديگه به بقيه نميرسه .... منم پيش خودم گفتم حتما يه چيزي بارشه ديگه آخه هرچي باشه دادشمون دكتره و فوق تخصص گرفته ! نصف شيشه رو خوردم ... مزه تلخ شربت اذيتم ميكرد ... رفتم تو آشپزخونه آب خوردم ... داشتم برميگشتم تو اتاق كه احساس عجيبي بهم دست داد ... احساس سبك بالي ميكردم ...خيلي احساس خوبي بود... يكم هم سرم سنگين شده بود .... پيش خودم گفتم بابا دمش گرم اگه ميدونستم اسپكتورانت اينقدر خوبه كل شيشه رو ميخوردم ! رفتم بقلش و آروم گفتم خيلي كارت درسته .... چي قاطيش كردي ؟.... گفت حالا بعدا ميگم ( آخرش هم نگفت ...) اومديم از اطاق بيرون .. ديدم آيت و كتي خودشونو ديگه از خوشتيپي خفه كردن .. يه لحظه پيش خودم رو به شوهراشون گفتم كوفتتون بشه ! خواستيم بريم بيرون كه ديديم اون دوتا هم همينطور با تيشرت و شلوار دارن ميان .. برگشتم رو بهشون گفتم خانوما اينجا لوس آنجلس كه نيست بذارين شب اولي رو تو ويلاي خودمون بخوابيم ... من حوصله كلانتري ندارم ...وحيد هم كه حالش خوب بود گفت بابا بيخيال تو شهرك كه خبري نيست ... خلاصه راه افتاديم و اونشب يه خودي نشون داديم و بالاخره منم تونستم چندتا شيشه مشروب از بچه هاي شهرك قرض بگيرم تا فردا خودمون بريم بگيريم ... برگشتيم ويلا و يكم مشروب خورديم و رقصيديم ...وقت خوابيدن شد ... طبقه بالا 2 تا اطاق خواب داشت كتي و آيت به همراه شوهراشون رفتن بالا ... من و امير هم تو يكي از اطاقهاي پائين ولو شديم .... امير كه مثل خرس خوابيده بود ... ولي من خوابم نميبرد يهو به سرم زد برم تو شهرك بدوم ( فكر كنم اين كسخل بازيا از اثرات همون اسپكترانت بود ! ) خيلي احساس شادابي و سرحالي ميكردم ... خلاصه يه شلوار ورزشي و يه آستين حلقه اي چسبون پوشيدم و اونشب اونقدر لب ساحل دويدم تا كونم پاره شد ... حدوداي 4 بود كه همچنان شاداب و خندان .. ولي خسته برگشتم ... ايندفعه ديگه منم تا ولو شدم و خوابم برد ... همينطور داشتم خواباي خوب ميديدم كه يهو يه صداي بنگ ! اومد و من يهو پريدم .. ديدم امير جلوم واستاده و داره هر هر ميخنده ... فهميدم كه يه كيسه رو باد كرده و وقتي خواب بودم درگوشم تركونده ... به ساعت نگاه كردم ديدم 9 صبحه ... امير گفت عوضي ديشب كودوم گوري رفته بودي ؟.... منم براي اينكه اذيتش كنم گفتم رفته بودم پيش سميرا اينا ... با ناراحتي گفت خيلي نامردي علي ... حرفشو قطع كردم و گفتم نترس باباخوابم نميبرد .. رفته بودم قدم بزنم -- چرا لباس پوشيدي ؟ امير : همه داريم مي ريم لب آب ... -- همه ؟ كيا ؟ امير : من و وحيد و پيمان -- دخترا كجان ؟ امير باخنده گفت هنوز خوابن ... توهم اگه خوابت مياد بخواب .. فقط خواستم بيدارت كنم بگم ما ميريم ساحل ... پيش خودم گفتم آره امير جون .. حتما با اون دوتا جونور ميمونم تو ويلا !!! سريع پاشدم و گفتم واسين منم بيام ... نفهميدم چجوري لباس پوشيدم ... پريدم تو ماشين وحيد و گفتم سلام ... بريم ... خلاصه رفتيم لب ساحل و مشغول صحبت شديم ... حوس كرديم يه تني به آب بزنيم ... هوا بد نبود و ميشد رفت تو آب ... تو آب بوديم كه احساس سرما كردم .. گفتم بچه ها سرد داره ميشه ... وحيد گفت واسه اينه كه مثل ما خودتو نساختي ... فهميدم كه اونا مشروب خوردن و سرما حاليشون نيست ... گفتم آوردين ... يهو امير گفت اه يادم رفت ... يكم سر امير غر غر كردم و در حالي كه ميرفتم به سمت ساحل گفتم من برم يه شات بزنم .. تازه گوشيمم جا گذاشتم بايد يه زنگ به اون بابا بزنم ببينم چيزي تو دستو بالش هست يانه ... وحيد داد زد با ماشين برو ... گفتم نه صندلي ماشينت خيس ميشه ... نصفه نيمه خودمو خشك كردم و لباس پوشيدم و راه افتادم به سمت ويلا ....ويلا نزديك بود 10 دقيقه اي رسيدم ... خواستم زنگ بزنم يادم افتاد كه دخترا خوابيدن .. پيش خودم گفتم عجب خرييتي داشتم ميكردم .. همون بهتر كه خوابيدن ... با كليد درو باز كردم و پريدم تو .....
مثل برق رفتم طرف هال كه از اونجا برم سمت اطاقم ... پريدم تو هال كه يهو صداي جيغ آيت بلند شد ... تازه از خواب بيدار شده بود و همونطور با لباس خواب نشسته بود رو كاناپه ... من تا آيت رو توي اون لباس خواب سكسي ديدم بلند گفتم SHIT !!! ( این شت گفتن هم از دوران دانشجوئی روم موونده هروقت که عصبی میشم نا خودآگاه میگم ) آیت : علی سکته کردم چرای اینجوری میکنی ؟؟؟ -- اا...آهان چيزه ... من فكر كردم كه شماها ..... داشتم براش توضیح میدادم که یهو کتی از توی دستشوئی، مسواك بدست با یه لباس خواب سکسی تر از اون یکی پريد بيرون .... كتي : چي شده چرا جيغ زدي ؟؟؟؟ -- SHIIIIIIIIIIIIIIIT !!!!!!!!!!!! كتي : چته علي ؟ چرا داري بال بال ميزني ؟ لباسات چرا خيسه ؟ -- هيچي ولش كن اومدم گوشيمو بردارم ... ( shit..shit..shit..shit..shit..shit .....) سرمو انداختم پائين و رفتم به سمت اطاق توي راه شايد 100 بار تو دلم اين كلمه رو مثل ديوونه ها تكرار كردم ....( هنوزم هر وقت ياد اون صحنه مي افتم خندم ميگيره )
وقتي كه رفتم تو اطاق... يكم باخودم چيزائي رو كه ديده بودم مرور كردم ..... پيش خودم گفتم وااااااي چرا من از ديدن اين دوتا سير نميشم ..... نگاه كردم به كيرم و گفتم خفه ميشي صدات هم در نمياد ! زن شوهر دار اونم جفت جفت ؟؟؟ يادته كه آخرين بار كه از اين كارو كردم چه كوني ازم پاره شد ؟ من ديگه نيستم ! ..... همينطور اينا رو داشتم با خودم زمزمه ميكردم و دنبال گوشيم ميگشتم كه يهو كتي از پشت محكم بادست زد در كونم ... شلوار هم كه خيس شده بود ....شترق صدا داد و يكم دردم اومد ..... برگشتم ديدم گوشيم دستشه ... كتي : دنبال اين ميگردي ؟ يه نيگا از بالا تا پائين بهش كردم ... دلم داشت ريش ريش ميشد ...تمام هيكل سكسيش رو ميتونستم از زير لباسش ببنيم ... پيش خودم گفتم با گوشي يا بي گوشي همين الان بايد بزنم بيرون .... تو يه حركت گوشي رو از دستش قاپيدم ( خيلي با خودم حال كردم ) در حالي كه داشتم فلنگو ميبستم گفتم مرسي ..... خداحا...... يهو پام به ساك امير كه اون وسط ولو بود گير كرد ..... اي امير دهنتو !@#!@# و بوووم خوردم زمين ..... آرنجم خيلي درد گرفته بود ..... برگشتم بالا رو نگاه كردم ديدم آيت هم دم در اطاق بالا سرم واستاده و داره ميخنده .... براي يه لحظه از رو زمين واز پائين لباس خوابش نگاهم به كس صورتيش كه از زير شرتش معلوم بود افتاد ..... ديگه داشتم قاطي ميكردم .... ناله كنان از زمين بلند شدم .... كتي : هنوزم كه دستو پا چلفتي هستي علي آقاي ..... ديگه كفرم در اومده بود ..... حرفشو قطع كردم و گفتم ... -- آخه لامذهبا جفتتون لخت پريدين جلو من حالا ميخوائين دستو پامم گم نكنم ! آيت كه ديد اينجوريه اومد جلو و دستمو گرفت ... آيت : حالا تو خودتو ناراحت نكن ... كتيه ديگه حرفاش نيش داره .... بذار ببينم دستت چي شده ؟ كتي هم در حالي كه داشت ميومد جلو تا دستمو ببينه گفت ... كتي : من چيكارش دارم ... بدون اينكه در بزنه پريده تو خونه .... حالا هم يه چيز طلب كاره ... خواستم يه چيز رديف جوابشو بدم كه يهو كتي گفت ... كتي : هي آيت اينجا رو ببين چه سينه هائي بهم زده ... ( لباسم خيس شده بود و چسبيده بود به تنم .... ازدوران دانشجوئي يكم بدنسازي كار ميكردم و يكم رو فرم اومده بودم ) -- بابا ولم كنين چيزيم نشده ... بايد برم ..... كتي : نه بذار دستتو چسب بزنم ... تو بشين الان ميام ... جاي چسب كجاس .... -- تو كابينت اولي تو آشپزخونه .... من كه دردم گرفته بود و كلافه شده بودم .... نشستم رو تخت .... آيت هم همونطور ايستاده خم شده بود و مشغول ماساژ دادن آرنجم بود ... يهو از بالاي لباسخوابش چشمم افتاد به سينه هاي درشتش كه زير آفتاب برنزه شده بودن .... ديگه نميتونستم تحمل كنم ... خواستم پاشم و فرار كنم كه كتي هم با چسب از راه رسيد و مشغول پانسمان شد .... جفتشون اون سينه هاي خوشكل و خوش فرمشونو گرفته بودن زير دماغم .... يهو ياد اون روز افتادم و اينكه چقدر سينه هاي كتي سفت و دوست داشتني بودن .... نا خودآگاه دستم تا وسطاي راه اومد بالا كه بگيرمشون ولي خودمو نگه داشتم .... داشتم ديونه ميشدم .... اين صحنه از هر شكنجه اي برام بدتر بود ... تو همين فكر و خيالا بودم كه يهو ديدم آيت در حالي كه با خنده داره به كيرم اشاره ميكنه به كتي ميگه اينو ببين .... پيش خودم گفتم تف تو روحت آخر راست شدي ؟؟ كتي با خنده گفت ... آره واست كه تعريف كرده بودم ..... علي يه دقيقه درش بيار .... آخه باورش نميشه ... ديگه كف كرده بودم داشتم ديوونه ميشدم .... خودمو يكم جمع و جور كردم و صدامو بردم بالا -- خفه شو كتي .... مگه شماها شوهر نكردين .... كتي : اين گه خوريا به تو نيومده .... فقط ميخوام نشونش بدم ... داشت دستشو ميبرد طرف شلوار ..... بلند شدم كه برم ولي رو هوا كير و خايه رو گرفت تو دستش ... -- آااي فشار نده بابا تخمم تركيد .... كتي : كجا ؟؟ فكر كردي ميذارم بري ؟ بايد كيرتو ببينم ... باخنده گفت آخه دلم براش تنگ شده .... آيت هم با خنده گفت آره منم بايد ببينم .... هردوشونو هل دادم كنار ... -- شماها ديوونه ايد بابا ..... باشه واستين عقب ...... خودم نشونتون ميدم .... زيپ شلوارو كشيدم پائين... هنوز مايو پام بود .... لب مايو رو كشيدم پائين ... كيرم كه مثل سنگ شده بود سريع پريد بيرون ... كتي گفت ديدي گفتم .... آيت هم گفت آره راست ميگي ...... زود جمعش كردم و زيپ رو خواستم بكشم بالا كه از شانس تخميم مايو گير كرد لاي زيپ ... هنوز كيرم نصفه نيمه از زير مايو بيرون بود ... داشتم به زيپ ور ميرفتم كه يهو ديدم كتي جلو واستاده .... تا خواستم چيزي بگم بادستش كريمو گرفت و شروع كرد به مالوندن .... خم شدو درگوشم گفت ... كتي : دلم برات تنگ شده بود .... -- منم ...... ولي كتي الان ديگه نميشه ... وحيد ..... كتي : خفه شو بابا ... تازه دو سه روزه كه نه من كس دادم ... نه آيت .... يه نيگاه به آيت كردم ... همونجا دم در اطاق واستاده بود و لبخند ميزد ..... يكم صدامو بردم بالا و گفتم .... بابا خرييت نكنين زندگيتونو به باد ميدين .... تازه من چجوري تو روي امير و.... حرفم تموم نشده بود كه لبشو گذاشت رو لبام ... طعمش برام آشنا بود ... همون لبهاي گوشتي كه هوش از سر همه ميبرد .... پيش خودم گفتم .... ديگه برام هيچي مهم نيست .... من بايد طعم اون سكس رو يه بار ديگه وقتي هوش و حواسم سر جاشه بچشم ..... محكم بغلش كردم .... با تمام وجود داشتم مي بوسيدمش ..... لبهاش چقدر شيرين و خوردني بودن ..... با دستهام تمام بدن خوش فرمشو داشتم لمس ميكردم .... سينه هاي درشتش داشت به سينه ام فشار مي آورد .... فكر اين كه آيت داره اين صحنه رو نگاه ميكنه بيشتر تحريكم ميكرد ..... يه نيگا تو چشاش كردم و گفتم خيلي دلم برات تنگ شده بود ....شروع كردم به بوسيدن گردن و شونه هاش .... هز از چندگاهي صدائي به نشونه لذت بردن از كار من ، از خودش در مياورد و منو حريص تر ميكرد ... يه لحظه چشم به آيت افتاد ... اونم با ديدن ما حالش خراب شده بود .... يه سيگار روشن كرده بود و زل زده بود به ما ........
يه لحظه چشم به آيت افتاد ... اونم با ديدن ما حالش خراب شده بود .... يه سيگار روشن كرده بود و زل زده بود به ما .... همونطور كه داشتم گردن و شونه هاي كتي رو مي بوسيدم آروم بند هاي لباس خوابشو از رو شونه هاش دادم پائين و با يه تكون لباسش افتاد روي زمين ... چيزي زير لبس خواب نپوشيده بود ... خم شدم و آروم يه دستمو گذاشتم پشت زانوهاش و از زمين بلندش كردم ... چشماشو بسته بود و نفس نفس ميزد آروم گذاشتمش روي تخت ... تيشرتمو در اوردمو شروع كردم به بوسيدن و لمس كردن سينه هاش كه از هميشه سفت تر و بزرگتر شده بودن ... مشغول خوردن سينه هاي بزرگ و گوشتي كتي بودم كه گرمي نفسهاي آيت رو روي پشتم احساس كردم ... زير چشمي يه نگاه به اونور اطاق كردم ...سيگارش هنوز روشن بود و لباس خوابش روي درآور بود .... فهميدم كه طاقت نياورده و اومده پيش ما ... يهو دستاشو محكم دور شكمم حلقه كرد و سرشو گذاشت رو پشتم ... سينه هاي تپل مپل و داغشو ميتونستم رو پشتم احساس كنم .... بي اختيار يه گاز محكم از سينه كتي گرفتم .... كتي دادش دراومد و چشماشو باز كرد ... با صداي لرزون به آيت گفت چيكارش كردي پدرمو درآورد ... من يه لبخند بهش زدم و به كارم ادامه دادم آيت هم هيچي نگفت ... انگار كه رو پشتم خوابيده بود ... گاهي نوازشم ميكرد .... همونطور كه مشغول بوسيدن و لمس كردنش بودم آروم اومدم رو شكمش تا رسيدم به همون خط باريك و خشگل .... كتي پاهاشو خم كرد و آروم پائين تنشو اورد بالا ... رنگ صورتي پر رنگ كسش خيلي برام جذاب بود .... شروع كردم به بوسيدن و بازي كردن با چوچولش .... كم كم صداها و ناله هاي آرومش داشت به جيغ تبديل ميشد .... گاهي صداهائي هم از پشت سرم ميشنيدم ... معلوم بود كه آيت هم خيلي تحريك شده ... كم كم اونم شروع كرد به بوسيدن و بازي كردن با كمرم ... تاحالا كسي اين كارو برام با اون همه مهربوني و علاقه انجام نداده بود .... حسابي داغ كرده بودم ... فكر كنم صورتم سرخ شده بود ... حرارتو تو صورتم احساس ميكردم .... دستاي آيت روي بدنم كه هنوز خشك نشده بود ليز ميخورد و يه احساس خوبي از قللقك ايجاد ميكرد .... كتي داشت جيغ ميكشيد و پاهاي بلند و كشيدش داشتن ميلرزيدن .... ديگه نميتونست خوب خودشو بالا نگه داره .... آخر به حرف اومد و گفت علي اون كيرتو در بيار .. داري ديوونم ميكني .... اروم بلند شدم و مايو و شلوارو در آوردم .... خواستم برگردم سرجام كه آيت خم شد و با دستش كيرمو گرفت .. بهش نگاه كردم .... بدجوري نفس نفس ميزد ... صورت خوشكلش يه فرمي بخودش گرفته بود انگار كه داره گريه ميكنه ... يكم اومد جلوتر و دهن كوچيك و خوشكلش رو باز كرد ... كيرمو گذاشت تودهنش ... پيش خودم گفتم الانه كه ميزه بد آب دريا حالشو بد كنه .... ولي عكس العملي نشون نداد و بكارش ادامه داد .... زبون كوچيكش كيرمو قلقلك ميداد ... موهاي بلندش روي صورتش رو پوشونده بودن .... به كتي نگاه كردم ديدم داره به خودش ميپيچه .... كيرمو از توي دهن آيت درآوردم و دستمو بردم زير چونش و سرشو آوردم بالا ... با دست ديگم موهاشو زدم كنار ... خم شدم و يه بوسه حسابي از اون لبهاي قرمز خوشكلش گرفتم ... پيش خودم ميگفتم اين همون آيته كه من هميشه عاشقش بودم .... انگار داشتم بال در مياوردم .... توي چشماش نگاه كردم و لبخند معني داري بهش كردم .... فهميد كه بايد به كتي برسم ... از جلوي كتي اومد كنار و دوباره اومد پشت سرم ... آروم پاهاي لرزون كتي رو كه مرتب داشت ناله ميكرد باز كردم و كيرمو گذاشتم دم كسش .. چشماش نازشو باز كرد و گفت فقط توي كه ميتوني منو بگائي ... تودلم يكم خندم گرفته بود ... برو خودم نياوردم و كيرمو آروم كردم توي كسش كه حالا ديگه خيس آب شده بود .... پيش خودم گفتم ايندفعه ديگه سر پنج دقيقه تمومش نميكنم .... شروع كردم به عقب و جلو كردن ... داد زد محكمتر .... ضربه بعدي رو محكمتر زدم ... بازم با صداي لرزون داد زد محكمتر شيما رو هم همينجوري ميگائيدي ؟ .... ( اون موقع نفهميدم چي ميگه پيش خودم گفتم شايد امير احمق براشون گفته ولي بعد فهميدم كه شيما خواهر دوست كتي ايناست و اون باعث دوستي ما شده ) .... سينه هاي ژله ايش كه حالا از عرق خيس شده بودن با هر ضربه من ميلرزيدن و بالاو پلئين ميرفتن .... يكم به اين كار ادامه دادم ... دلم پيش آيت بود .... دستشو گرفتم و گذاشتم روي سينه هاي كتي ... يه نگاه تو چشمام كرد و منظورمو فهميد ... اونم خم شد وشروع كرد به ماليدن و بوسيدن سينه هاي خواهرش .... كون گردو قلمبش زده بود بيرون و اينور اونور ميرفت .... براي چند لحظه حواسم به كل رفته بود پيش قنبل خوش فرم آيت و شرت سكسي و نازي كه پاش بود .... كتي بعضي وقتا اونچنان جيغ ميزد كه ميترسيدم صداش بره بيرون ... يكم گذشت... خيلي بلند جيغ مي كشيد .... احساس كردم داره ارضا ميشه .... داد زد عوضي بهت ميگم تند تر .... پيش خودم گفتم اين كه دفعه اوله به من ميگه تندتر ؟!؟! .... تندتر و محكم تر از قبل تلمبه ميزدم .... مثل ديوونه ها سرشو اينور و اونور ميكرد و فرياد ميزد .... آيت و زدم كنارو افتادم روش .. يهو چشماشو بازكرد ... فرياد زد داره ميااااد ... من تا اونجا كه ميتونستم تندتر و محكم تر تلمبه ميزدم بعد از چند لحظه يه فرياد بلند و طولاني كشيد و با دستاش كه دوطرف كمرم بودن منو محكم چسبيد ... خيس عرق شده بودم و نفس نفس ميزدم ... مثل مجسمه خشك شده بود .... فشار عضلات كسش رو دور كيرم احساس ميكردم ... بعد از چند ثانيه نفسشو كه تو سينه حبس كرده بود داد بيرون و آروم ولو شد رو تخت ...
خيلي خسته شده بودم ولي فكر كس و كون آيت نميذاشت آروم بگيرم .... آروم يه لب از كتي گرفتم .... بلغش كردم و از رو تخت بلندش كردم .... بردمش بالا تو اطاق خودشون و خوابوندمش رو تخت .... برگشتم پائيين ...رفتم يكم آب خوردم و تو اين فاصله آقاي كير هم يه استراحتي كرد .... پشتم خيلي ميسوخت ... پيش خودم گفتم حتما كار كتيه با اون ناخوناي بلندش ... رفتم تو اتاق ... از تو آينه روي دراور يه نگا به كمرم انداختم ... مثل بروسلي چهارتا خط اينور كمرم افتاده بود و چهارتا هم اونور ... تو دلم گفتم به جهنم بعدا يه فكري به حالش ميكنم .... آيت رو تخت خوابيده بود وبا اون لباي خوردنيش نفس نفس ميزد ... كنارش نشستم و يه لبخند خوشكل بهش زدم ... خم شدم و شروع كردم به لب گرفتن ... يكم گذشت كه يهو لبامو زد كنار انگار كه ميخواد چيزي بگه ... گوشمو بردم دم دهنش ... گفت از اونروز خيلي دلم ميخواست يه بار باهم تنها باشيم .... تو دلم خيلي خوشحال شده بودم ... پس اونم همنطور كه من عاشقش بودم منو دوست داشت .... سرمو آوردم بالا و آروم تو گوشش زمزمه كردم ... پس نميذارم بهت بد بگذره و باهاش مشغول عشق بازي شدم .... خيلي نگران بودم ...دير شده بود ... دلشوره گرفته بودم كه نكنه پچه ها سر برسن ... اصلا دلم نميخواست زندگي دخترا رو بهم بريزم ... بكارم ادامه دادم ... ميدونستم كه ايندفعه ديگه زياد نميتونم دووم بيارم ... كتي پدرمو در اورده بود ... پيش خودم گفتم بايد اول حسابي حشري بشه وگرنه وسط كار گند ميزنم و خيلي حال گيري ميشه .... بدن ظريفش ( آيت ظريفتر و قد بلندتر از كتي بود) زير دستم مثل حرير نرم و لطيف بود .... صداي قلب كوچيكش گوشمو نوازش ميداد و بوي عطري كه تو موهاش ميپيچيد مستم كرده بود ... رفتم شراغ شرتش و اونو از پاش در آوردم ... دستمو بردم طرف كس خوش رنگش و شروع كردم به بازي كردن باهاش ... حسابي خيس شده بود ولي هنوز وقتش نبود ... آروم دوتا از انگشتامو كردم تو كسش كه حالا حسابي ليز شده بود و شروع كردم به ماليدن جي اسپاتش ( من هنوز معادل فارسي جي اسپات رو نميدونم اگه كسي ميدونه مارو هم بي نصيب نذاره ) معلوم بود كه خيلي داره حال ميكنه ... بعضي وقتا پاهاشو جمع ميكرد و من مجبور ميشدم دوباره بازشون كنم ... يكم همينطور گذشت كه يهو با اون صداي شيرين و دوست داشتنيش گفت عليرضا بسه ...بيا بالا ... اومدم بالا و داشتم جامو درست ميكردم كه يهو زنگ درو زدن ..... داد زدم SHIIIT ... آيت هم كه اصلا تو اين دنيا نبود ... مخم كليد كرده بود ... همه دنيا داشت دور سرم ميچرخيد ... دلم ميخواست همونجا فيلمو نگه دارم و بقيشو نگاه نكنم ... پيش خودم گفتم ديدي آخر اين كير سرتو به باد داد ؟ جواب بچه ها رو چي بدم ؟ به دائي اينا چي بگم ... همينجور حاج و واج مونده بودم كه صداي زنگ دوم اومد ... امير از پشت در داد ميزد بابا يكي اين درو باز كنه !!!ديگه داشتم از ترس سكته ميكردم ... توفكر اين بودم كه حالا چه غلطي بكنم كه ديدم كتي با حوله اومد تو اطاق ( تو اين فاصله دوش گرفته بود و يكم سر و وضعشو درست كرده بود )... گفت من درو باز ميكنم ... گفتم پس من چه گهي بخورم ... خيلي خونسرد گفت تو همون گهي رو كه داشتي ميخوردي بخور من رديفش ميكنم ... در حالي كه در اطاقو ميبست گفت ... درو از پشت قفل كن ... مثل برق پريدمو در و قفل كردم و پشت در گوش واستادم .... كتي در حالي كه داد ميزد اومدم رفت و درو باز كرد .... امير : كجائي بابا مرديم از بس پشت در واستاديم .... وحيد : به به مثل اينكه خانوما تازه از خواب بيدار شدن ... امير : اين علي كدوم گوري رفته ... مارو پيچوند كه بياد گوشيشو برداره ... من كه ميگم رفته ويلاي سميرا اينا . كتي : نمي دونم ما كه خواب بوديم ... پيمان : پس آيت كجاست ؟ ... از شدت ترس موهام به بدنم سيخ شده بود ... محكم بادست زدن تو سرم و هراسون رو به آيت گفتم اينكه گند زد ... آيت يكم حالش بهتر شده بود و داشت خودشو جمع و جور ميكرد.... جوابي بهم نداد ... پريدم و موبايلو خاموش كردم از ترس اينكه يه وقت زنگ بزنه و تابلو بشم. كتي به پيمان گفت ... حالش خوب نبود تو اطاق امير اينا خوابيده ... احساس كردم پيمان داره مياد طرف در اطاق ... ديگه كم مونده بود بشاشم تو خودم ... كتي يهو داد زد آهاي كجا.. امير پاشو با پيمان برين يه چيزي بگيرين بخوريم اينجوري حال آيت هم بهتر ميشه ... امير : بابا ولمون كن له شديم از بس شنا كرديم ... من كه حال ندارم پيمان : مگه آيت چش شده ؟ كتي : هيچي با شيكم خالي مشروب خورده حالش ريخته بهم ... وحيد : كتي پاشو يكم آب ليمو بهش بده ... كتي : نداريم وحيد : امير پاشو ديگه من حال ندارم... واسه همه پيتزا بگير ... پيمان : پاشو امير فعلا كه افتاده گردن ما ... در حالي كه داشت دور ميشد داد زد ... آيت چي ميخوري؟ ... كتي : آروم بابا شايد خوابيده ... امير : باشه واسه اونم پيتزا ميگيرم ... صداي بسته شدن در اومد ... يه نفس راحتي كشيدم ... كتي همونطور كه با وحيد داشت حرف ميزد نزديك اطاق شد ...قفل درو بي سر و صدا باز كردمو پريدم رفتم پشت ديوار ... كتي درو باز كرد و اومد تو و پشت در واستاد و با خنده گفت شانس اوردينا ... من با صداي لرزون گفتم كتي جون من به تو خيلي مديونم .. نجاتمون دادي ... يه نيگا به آيت كرد و گفت خوبي ؟ ... آيت هم كه حالا زانوهاشو بغل كرده بود و نشسته بود روي تخت خيلي خونسرد گفت آره ... پيش خودم گفتم عجب جيگري داره ... من از ترس كيرم فر خورده و اونوقت اين همينطور گرفته نشسته ! ... كتي: حالا ميتوني از پنجره بري بيرون ؟... در حالي كه داشتم همون لباسها و مايوي خيس رو ميپوشيدم گفتم آره ... يعني فكر كنم ... پنجره رو باز كردم و يه نگاه به بيرون انداختم ... برگشتم پيش آيت ... خم شدم و پيشونيشو بوسيدم ... گفتم منو ببخش اگه اذيتت كردم ... يه لبخند تحويلم داد ... به آيت گفتم تو همينجا دراز بكش تا بچه ها بيان.... كتي گفت تو زود گورتو گم كن .. ما خودمون بلديم چيكار كنيم ... درحالي كه داشتم از پنجره ميرفتم بيرون رو به جفتشون گفتم ...بازم ممنون ... پريدم توي محوطه ويلا و تا اونجا كه ميتونستم دويدم .... رفتم لب ساحل و خودمو انداختم روي شنها ... هنوز نميتونستم درست فكر كنم ... خيلي ناراحت بودم ... همش به خودم ميگفتم نزديك بود همه چيو بريزم بهم ... يكم كه آرومتر شدم پاشدم و راه افتادم به سمت ويلا ...توي راه به هيچ چيزي جز ماجراهائي كه اتفاق افتاده بود فكر نميكردم ... همشون داشتن مثل فيلم از تو سرم ميگذشتن ... رسيدم دم در و با كليد درو باز كردم ... صداي امير بلند بود كه داشت كس شعر ميگفت ... پيش خودم گفتم حالا من چجوري تو روشون نگاه كنم ... رفتم تو حال ... -- سلام بچه ها امير : به به بالاخره موبايلتو پيدا كردي ... وحيد : چرا اينجوري شدي ؟ سرو كلت چرا پر شنه ؟ يهو يادم افتاد كه من حالا چي سرهم كنم تحويل اينا بدم ؟ ... خلاصه هركي يه چيزي ميگفت ... جوابشونو ندادم ... رفتم طرف آشپزخونه ... كتي و آيت نشسته بودن پشت كانتر و آيت هم داشت غذا ميخورد ... يه سلام هم تحويل اونا دادم و يه راست رفتم سراغ يخچال ... هنوزم دلشوره داشتم ... همش فكر ميكردم الان يكي يه سوتي ميده و همه چي خراب ميشه ... در يخچالو باز كردمو شيشه مشروب رو برداشتم و هر چي كه تهش مونده بود يه ضرب خوردم .... امير كه دنبالم راه افتاده بودو اومده بود تو آشپز خونه داد زد .... هوووووو چه خبرته ... يه سيگار از تو پاكت برداشتم و روشن كردم ( تو دوران دانشجويي سيگاري هم شده بودم . البته الان ديگه فقط با مشروب ميكشم ) ..... نگام كه به پسرا ميافتاد دستو پام بي اختيار شروع ميكردن به لرزيدن ... امير (رو به حميد و پيمان ): داداشمون شيشه ويسكي رو سر كشيد... حميد : چي شده علي ؟ دستت چرا زخميه ؟ ( مخم كار كرده بود و تو راه چسبو كنده بودم ) ( كتي كارشو خوب بلد بود ... هم براي اينكه تابلو نشه بعضي وقتا يه سوالائي ميپرسيد و هم بعضي جاها كه گير ميكردم بهم ميرسوند ... مثل اين يكي ... ) كتي : نكنه دعوا كردي ... -- آره ... اومدم لب دريا دنبال شماها ... كه با دونفر دعوام شد ... امير از جاش بلند شد : كيا بودن ؟ پاشين بريم دهنشونو سرويس كنيم ... -- ( به زور يكم خنديدم و گفتم ) دوتا پسر الوات بودن ... خودم خدمتشون رسيدم ... تازه تو يكي همون يه باري كه تو دعوا اومدي كمك بسه برات ... يكي از روزاي زمستون سال پيش تو خيابون ايران زمين سر پرت كردن گلوله برفي با چند نفر دعوامون شده بود و امير خان حتي از ماشين پياده هم نشد ... نشسته بود و كركر ميخنديد امير : نه جدي ميگم پاشين بريم ... پيمان : امير جون بشين غذاتو بخور ... سر ظهري از كجا پيداشون كنيم ... امير ( در حالي كه داشت مينشست سر جاش) : آهان يادم اومد كثافت ( چون جلو خواهراش بود به كثافت بسنده كرد ... وگرنه چيز ديگه اي جاش ميگفت ) اين دفعه دومه كه منو ميپيچوني ... بازم رفته بودي شير بخوري ؟ ( اين شير بخوري هم بين بچه هاي ما رايج بود .. امير هم ياد گرفته بود .. يعني همون خونه دختر رفتن ) -- خفشه بابا تو هم كه گائيد... ا ببخشيد يعني دهن منو سرويس كردي ! بچه ها از اين سوتي من زدن زير خنده ... ولي خودم اصلا حال خنديدن نداشتم ... كم كم مشروب داشت منو ميگرفت .. خدا خدا ميكردم كه يكم حالم بهتر بشه ... -- گوشي رو كه برداشتم تو راه يكي از پسراي دانشگاهو ديدم كه با دوتا ديگه از بچه ها قاچاقي اومده بودن تو ... نشستم به صحبت با اونا ... واسه همين دير شد ... امير باخنده گفت من كه باورم نميشه ... رو به پيمان و حميد گفت ... شما چي ؟ ... حرفي نزدن و خنديدن ... تو دلم گفتم به تخمم كه باورت نميشه ... آره ... اگه بهت بگم داشتم خارتو ميگائيدم حتما باورت ميشه ... تازه كلي هم خوشحال ميشي كه تورو نپيچونده بودم و تنهائي نرفته بودم ويلاي سميرا اينا !!! پيمان : پاشو بيا براي توهم گرفتيم ... سرد شد ... -- مرسي الان ميام بذار سيگارم تموم بشه ... ( برگشتم روبه دخترا ) شماها از صبح چيكار كردين ؟ من كه اومدم گوشيمو بردارم هنوز خواب بودين ...( تودلم دعا ميكردم كه همين داستانو براشون تعريف كرده باشن ) آيت : تازه بيدار شديم ... تو اين ويلاتونم كه هيچي واسه خوردن پيدا نميشه ... كتي : آره بابا.. با شيكم خالي مشروب خورده بود و حالش بد شده بود ... حتي يه شيشه آبليمو هم تو يخچال نبود ... نفس راحتي كشيدم و گفتم ... ببخشيد سري پيش يخچالو خالي كرده بوديم ... خب روز اوله ديگه بعد از ظهر ميريم خريد ... الان كه حالت خوبه ؟... آيت كه تيكه آخر پيتزا رو هم گذاشته بود تو دهنش سرش رو به علامت بله تكون داد ... بلند شدم و پيتزا رو برداشتم و مشغول خوردن شدم ... شنهاي توي سرم ميريخت رو پيتزا ... ولي اصلا تو فاز نظافت و تميزي نبودم ... همنطوري بي شن و باشن نصفشو خوردم و گفتم بقيشو دست نزدم .. اگه كسي نميخواد بذارم تو يخچال ... امير : بيار اينجا بابا ما از صبح شنا كرديم ..الان يه گاو هم بذاري جلوم ميخورم ... پيتزا رو دادم بهش و درحالي كه ميرفتم به سمت اطاق گفتم ... بچه ها من برم يكم بخوابم ... دعوا ، يكم اعصابمو ريخته بهم ... خواستين برين خريد منم صدا كنيد نشستم روي كاناپه و يه داستان بي سر و تهي سر هم كردم كه توش از بزن بزن داشت تا دوستاي دوران دانشگاه و خلاصه واقعا كس شعر بود ... بيشتر همه ازم سوال ميكردن و منم مجبور ميشدم يه كس شعري بهش اضافه كنم ... آخر اونروز به خير گذشت و پسرا كه يكم با شك داستانمو باور كرده بودن ، پيش خودشون فكر كرده بودن كه من احتمالا رفته بودم ويلاي سميرا اينا ... ولي توي اون يه هفته كه اونجا بودم فقط كارم اين شده بود كه ميرفتم لب دريا مي نشستم و به ماجراهاي اونروز فكر ميكردم ... از عيد تا الان دو بار با امير تلفني صحبت كردم ( بيشتر به بهونه اين كه ببينم اوضاع مرتبه يا نه ) ... هنوزم وقتي يادم مي افته از بعضي كارا و حرفاي اونروز خندم ميگيره ولي آخرش همون احساس ترس و عذاب وجدان مياد سراغم ...........وارد اطاق شدم ... دخترا اطاقو مرتب كرده بودن و تابلو نبود .... يكم حالم بهتر شده بود ... لباسامو در آوردم .... بادستم موهامو تكون دادن تا شنها بيان بيرون .... خودمو انداختم رو تخت .... يكم تو حال خودم بودم كه يهو سوزش پشتم منو ياد جاي ناخنهاي كتي انداخت .... سريع پريدم و دوباره لباسمو پوشيدم ... ياد اتفاقات صبح افتادم ... پيش خودم گفتم اي كاش آيتو بجاي كتي اول ميكردم ... اين همه بلا سرم اومد .... نه آبم اومد و نه آيتو درست و حسابي كردم ... ياد سميرا افتادم ... براش مسيج فرستادم .... -- Salam khale sooskeh dirooz generalo didam :) toham oomadi ? delam baraye oon cheshat kheyly tang shode ( سميرا كه عاشق آفتاب گرفتن بود هميشه رنگ پوستش حسابي برنزه بود ... واسه همين من بهش ميگفتم خاله سوسكه .... به پدرشم ميگفتم ژنرال ) بعد از چند لحظه جواب اومد ... Salam . az dirooz tahala yezang ham beman nazadi :( hatman saret na oon dokhtara garme nababa oona dokhtar daeehaam boodan ba shoharashoon oomadan . dishab khaste boodam ta zohr khabidam vase hamin behet zang nazadam zang bezan vila khodam gooshi ro bar midaram تلفنو برداشتم و شمارشونو گرفتم ... + سلام -- سلام چطوري ؟ چند وقت بود نمي ديدمت ... خيلي دلم براي صدات تنگ شده بود .... + مرسي بد نيستم ... ولي خيلي ناراحت شده بودم ... اون دخترا كي بودن ؟؟ -- گفتم كه عزيزم دختر دائي هام بودن ... خواهراي امير ... اميرو كه يادته ؟ ... با شوهراشون اومدن .... + من به تو مشكوكم ... امكان نداره تو با فك و فاميلاتون پاشي بياي شمال .... آخه ميدوني چيه ؟ جلو دستو پاتونو ميگيرن ! -- حالا بده كه سربراه شدم ؟ بابا خودتم ميدوني كه تو كل اين شهرك من فقط از تو خوشم مياد ... + ديروزهم كه ژنرالو حسابي عصباني كرده بودي .... كلي از دستت خنديدم ... راستي ماشين نو مبارك ... -- مبارك صاحبش ... مال پدرمه ... البته قابل شما رو نداره ... ( خب ديگه فكر كنم تا همينجاش به اندازه كافي حال همتون از اين صحبتاي رومانتيك ما بهم خورده باشه .... واسه همين اين قسمتها رو فاكتور ميگيرم ... وسطاي صحبت ، امير هم اومده بود توي اطاق و هي داشت سيخونك ميزد كه هواي اونم داشته باشم ... ) -- بعد از ظهر چيكاره اي ؟ + هيچي ميريم لب ساحل ... -- با ساناز پاشين بيائين اينجا يه لبي تر كنيم ... امير هم هست ... + من از اين امير خوشم نمياد ... يكم عوضيه ... -- نه بابا پسر خوبيه من مواظبم كه دست از پاخطا نكنه ... پس بهت زنگ ميزنم ... باشه ؟ + باشه منتظرم ... -- پس فعلا خدا حافظ .... راستي .... سميرا تروخدا مواظب خودت باش ... من خيلي نگرانتم + عليرضا خفه شو ! ... خدا حافظ . ( اين "تروخدا مواظب خودت باش" هم باز از اصطلاحات برو بچه هاي ماست ... ما اونقدر از اين چيزا داريم كه بعضي وقتا فكر ميكنم اگه يه غريبه بشينه پاي صحبت ما هيچي دستگيرش نميشه .... اينا رو يادتون باشه ... واسه ماجراهاي بعدي بكارتون مياد ) امير پريد و پيشم روي تخت نشست و سريع پرسيد ... امير : خب چي شد ... -- هيچي بعد از ظهر ميان اينجا .... امير : بابا خيلي كارت درسته ... راستي ... پس كتي اينا رو چيكار كنيم ؟ -- من درستش ميكنم ... ولي بايد مثل بچه آدم بشيني سرجات ... از كس و كون هم خبري نيست ... امير : خب بابا خودم بلدم ...
همه اهل خونه بعد از اون روز پرماجرا يكم استراحت كردن ... منم كه تا بعد از ظهر همش داشتم كابوس ميديم ... با سر و صداي امير از خواب بيدار شدم ... يادم نيست چه خوابي ميديدم ولي هرچي بود باعث شده كه تا از خواب بيدار شدم ياد شيما افتادم !!! ... نكنه شماره منو كتي بهش داده بوده ؟؟؟ ... تو اين فكرو خيالا بودم كه رفتم دوش گرفتم و سريع آماده شدم ... رفتم تو آشپزخونه ديدم آيت داره اونجاها ميچرخه ... يه نگاه به دورو برم انداختم و رفتم پهلوش واستادم ... -- سلام ... خوب خوابيدي ؟ ... همه چي مرتبه ؟ آيت : ا .. سلام .. ترسيدم ... آره همه چي مرتبه ... كتي هم كه مارو تو آشپزخونه ديده بود اومد پيش ما ... -- سلام كتي ... تو چطوري ؟ ... از بيخ گوشمون گذشتها ... كتي : سلام ... اينجا چقدر سرد شده ... يخ كرديم ... -- چرا خودتو ميزني به اون راه ؟ ... داشتي سر هممونو به باد ميدادي ... كتي : من ؟ نكنه ميخواي بگي كه تو بي تقصيري ؟ -- من كه اومده بودم گوشيمو بردارم ... كتي : واسه همين اونجوري تلمبه ميزدي ... كتي و آيت هردوشون بلند زدن زير خنده ... -- عجب خريه ! صداتو بيار پائين ... آيت : كتي به تو هم كه همچين بد نگذشت ... -- آره .. حالا بگو ببينم كير من بهتره يا كير وحيد ؟ كتي : زهر مار ... نيشتونو ببنديد ... معلومه وحيد بهتره ! -- آهان ... باشه ... دلمو شيكوندي ... كتي : خوبه ديگه .. خودتو لوس نكن ... -- آهان اومده بودم اينو بگم ... امروز قراره اين دادشتونو با يكي دوست كنم ... واسه همين وسط خريد ... منو امير ميپيچونيم ، بر ميگرديم ويلا ... كتي : كثافت همين امروز صبح كردي ... بسته .. حالا ميخواي بري سراغ اون دختره و خواهرش... -- اي بابا ... گفتم ميخوام دوستشون كنم ! ... تازه صبح هم فقط جنابعالي حال كردي ... نه من آبم اومد ... نه آيت ... آيت : حالا دختره چه جوريه ؟ امير دوستش داره ؟ با خنده گفتم ... -- والا خواهرش كه بهتر از شما نباشه خوب چيزيه .... خودشو نميدونم ... كتي : علي خيلي پرروئي جلو ما وستادي ... از اون دختره تعريف ميكني ... -- اي بابا ... من تاحالا دستم بهش نزدم ... تيپ و قيافشو ميگفتم ... حالا چه واسه من غيرتي هم ميشه ... آيت : خلاصه بلائي سر داداش كوچيكه ما نياري ! با خنده گفتم ... -- آره ... امير هم كه حساس !!!! .... ممكنه تو روح لطيفش تاثير بد بذاره ... خودم ميدونم ... نگران نباش ... برگشت ديدم پسرا هم آماده شدن و توي هال مشغول صحبت هستن ... رفتم پيششون و بعد از اينكه يكم صحبت كرديم ... دوتا ماشين شديم و راه افتاديم ... براي خريد از شهرك زديم بيرون ... يكمي چيز ميز خريديم البته من هرچي اصرار كردم كتي اينا نذاشتن حساب كنم ... خلاصه وسطاي خريد ، اميرو كشديم كنار و گفتم ... بريم ؟؟ ... اونم خنديد و گفت بريم ... يجوري كه همه بشنون گفتم ... پس من و امير ميريم تو شهر ، آب آلبالو بگيريم ... پيمان و وحيد كه انگار منتظر شنديدن اين خبر از من بودن با خوشحالي كار منو تائيد كردن . وحيد : آخ قربون دستت ... زياد بگير كه زود تموم نشه ... پيمان : آره يه چيز درست و حسابي هم بگيريد ... يه نگاه معني دار به كتي كردم و گفتم ... -- باشه ... پس تو ويلا ميبينمتون ... خداحافظ ... امير هم خداحافظي كرد و پريديم تو ماشين ... مثل برق رفتم جائي كه هميشه ازش مشروب ميگرفتم ... يكم چونه زديم و خلاصه يه پك ويسكي قوطيئي گرفتيم و حركت كرديم به سمت شهرك .. تو راه به سميرا زنگ زدم و بهش گفتم كم كم آماده بشن ... هروقت رسيدم بهش خبر ميدم ... رسيديم خونه و يكم جمع و جور كرديم و سرو وضعو مرتب كرديم ... بهش زنگ زدم و گفتم بيان ... درو براشون باز گذاشته بوديم .. تو اين فاصله كه سميرا و ساناز داشتن ميومدن ... يكم چيز ياد امير دادم كه به ساناز بگه و بهش گفتم ... -- امير اين قرار اوله ها ... يه وقت نپري رو دختر مردم ، آبروريزي كني ... امير : اي بابا ... بچه كه نيستم ... خودم بلدم ... خلاصه تو همين صحبتا بوديم كه ديدم سميرا و خواهرش .... زود اومدن تو ويلا و درو پشت سرشون بستن ... هردو ، دوتا مانتوي تنگ سفيد نازك پوشيده بودن كه زيرش قشنگ معلوم بود و دوتا شلوار سوپر برمودا ( سوپر برمودا يعني خيلي برمودا يه چيز تو مايه هاي لب زانو و اينا ... ) -- سلام ! خوبي سميرا ؟ .... سال نو مبارك ... چقدر خوشگلتر شدي .... نشناختمت ... تو چطوري ساناز جون ... چقدر بهم شبيه هستين ... اينم امير ، پسردائيمه ... درحالي كه هردو نفس نفس ميزدن با من و امير سلام و احوال پرسي كردن ... امير : سلام ... عيدتون مبارك خيلي خوش اومدين ... بفرمائيد بشينيد .... مانتو هاشونو ازشون گرفتم و آويزون كردم و بعد كه نشستن رفتم تو آشپزخونه ... چهارتا ليوان پر يخ كردم و دوتا قوطي هم برداشتم و ريختم تو ليوانا و آوردم ... مشغول تعارف كردن به بچه ها بودم و زير چشمي هم داشتم سميرا و خواهرشو ديد ميزدم ... -- بچه ها ببخشيد ... هنوز خريد نكرديم ... چيزي ديگه اي جز مشروب كه اونم از واجبات زنديگه نداريم ... سميرا : علي زحمت نكش ... اومديم يه دقيقه ببينيمتونو بريم ... امير : علي اين كه خيلي تنده ... خالي نميشه خورد ... تودلم گفتم ... خوب بيا با كير من بخور ! .. يكمي خوردم و گفتم ... -- نه بابا فقط يكم گرمه ... صبر كن خنك بشه ... خوب ميشه ... سميرا : آره گرمه ... خلاصه نشستيم به صحب كردن و خوردن ... قوطي سوم رو هم خالي كرده بودم كه ديدم حال دخترا يكمي بهم ريخته ... مشغول ورق بازي بوديم .... گفتم خب ديگه شما نخوريد ... بايد برگرديد خونه ... تابلو ميشه ... دوتا ليوان براي خودم و امير ريختم ... امير كثافت هم داشت ليوانشو ميداد به ساناز بخوره ... از زير ميز يه لگد محكم نثارش كردم كه اشتباهي خورد به پايه ميز و گروپ صدا داد ... -- اا... ببخشيد مثل اينكه منو هم گرفته ... همه خنديدن ... امير هم هر هر ميخنديد ... يه چشم غره بهش رفتم و رفتم تو آشپزخونه كه دستمال بيارم و ميزو تميز كنم ... ديدم سميرا هم تلو تلو خوران اومد تو آشپزخونه ... سميرا : واااي ... مثل اينكه خيلي خوردم ... الان كه پاشدم تازه فهميدم .... -- مواظب باش نخوري زمين ... درحالي كه به امير و ساناز اشاره ميكردم گفتم ... -- مثل اينكه اون دوتا هم با هم جور شدن ... سميرا : من نميدونم ساناز از چي اين پسره خوشش مياد ... -- خب همه كه مثل من نميشن ... سميرا : آره خب !!!.... داشتيم تو آشپزخونه صحبت ميكرديم و منم داشتم حسابي از ديد زدن هيكل خوش تراش سميرا لذت ميبردم كه آيت برام مسيج فرستاد كه دارن بر ميگردن ... -- پچه ها پاشين كه كميته داره مياد ... سميرا : كميته چيه ؟ از كجا فهميدي ؟ -- هيچي .... ديگه الانا وقتشه كه خواهراي امير با شوهراشون برسن ... ما رو اينجا نبينن بهتره ... ساناز : سميرا من حالم خوب نيست ... چيكار كنم ؟ ... -- چيزي نيست پاشين بريم قسمت جنوبي شهرك .... يه هوائي بخوريم تا حالمون يكم بهتر بشه ... دخترا تلو تلو خوران لباساشونو پوشيدن و راه فتاديم ... امير و ساناز عقب نشسته بودن و ساناز تو آسموناداشت سير ميكرد ... امير هم كه مشروب همه حرفاي منو از يادش برده بود ، گاهگداري يه سيخونك به ساناز ميزد و صداي خنده ساناز بلند ميشد ... صداي موزيك رو زياد كردم تا سميرا متوجه نشه ... وارد قسمت جنوبي شديم ... قسمت جنوبي معمولا شبا خلوت بود ... يه كوچه تاريك و خلوت پيدا كردم و نگه داشتم ... به سميرا گفتم كه بيا پياده شيم و يكم قدم بزنيم ... تقريبا رسيده بوديم سر كوچه كه ديدم يه صداهاي عجيبي از تو ماشين مياد ... به سميرا گفتم تو همينجا باش من الان ميام ... دويدم سمت ماشين و ديدم كه بله ... امير خان مشغول شير خوردنه ! .... هردوشون مست بودن .... ترسيدم تو عالم مستي بزنه سانازو از دختري بندازه ... درعقبو باز كردم و يه پس گردني محكم بهش زدم ... اونم كه مست بود شروع كرد به اربده كشيدن ... يقشو گرفتم و از ماشين كشيدمش پائين .امير : ولم كن علي... چيكارم داري ؟؟ بذاز كارمو بكنم .... -- خفه شو و خوب گوش كن ببين چي ميگم .... واي به حالت اگه بفهمم كه پردشو زدي ... امير : اااااااه خودم ميدونم بابااااا .... ولم كن ..... -- خيلي خب زود تمومش كن ... سر و صدا هم بلند نكن ... راستي ...صندلي ماشينم كثيف نكن كه مجبورت ميكنم خودت بشيني و بليسيش ... درهاي ماشينو بستم و برگشتم سر كوچه ... تو راه با خودم ميگفتم ... ايكاش يه جائي پيدا ميشد كه منو و سميرا هم بتونيم باهم تنها باشيم ... سميرا روي جدولها نشسته بود و داشت به من نگاه ميكرد ... بلندش كردم و دستمو انداختم دور كمرش و شروع كرديم به راه رفتن ... سميرا : چي شده بود ؟ -- هيچي سويچ رو ماشين بود ... ترسيدم امير با اين حالش ماشينو برداره و يه بلائي سر خودشون بيارن ... سميرا : چيكار ميكردن ؟ هيچي داشتن باهم صحبت ميكردن .... حسابي از قاطي كردن خواهر سميرا با امير پشيمون شده بودم ... يكم كه حال سميرا بهتر شد .. برگشتيم طرف ماشين ... تودلم خدا خدا ميكردم كه همه چيز مرتب باشه ... از سر كوچه ديدم امير واستاده كنار ماشين و داره سيگار ميكشه .... دلم يهو ريخت پائين ... رسيديم دم ماشين و ديدم كه ساناز هم حالش بهتر شده و نشسته ... سميرا سوار ماشين شد و من رفتم طرف امير ...امير ناراحت بود ... -- چي شده ؟ چرا ناراحتي ؟ امير : پدرمو در اورد ... اصلا نذاشت هيچ كاري بكنم .... تو دلم گفتم آفرين ساناز ... خوب حقشو گذاشتي كف دستش ... -- حالا كونت پاره شد ؟ بهت گفتم كه تو قرار اول ازكس و كون خبري نيست ... حالا بشين بريم ... بعدا واسم تعريف كن ... وارد قسمت شمالي شديم و دخترا رو دوتا كوچه اونور تر پياده كرديم و خودمونم رفتيم طرف ويلا ... وارد ويلا شديم و بهونه آورديم كه سرمون سنگين شده بود و رفتيم لب ساحل يه هوائي بخوريم ... ايت منو كشيد كنار و گفت ... آيت : ريختو پاشتونم من جمع كردم تابلو ! ... با خنده گفتم... -- ببخشيد يكم اوضاع ار كنترل خارج شده بود ... اونشب يكم با سميرا صحبت كردم و امير هم ماجرا رو برام تعريف كرد و بعد از يكم چرخيدن تو شهرك همه رفتيم بخوابيم ... هر كاري ميكردم خوابم نميبرد ... حالا كه ترسم ريخته بود از فكر آيت نميتونستم بيام بيرون ... سكس نصفه و نيمه با آيت و لباسهاي سكسي كه بعد از ظهر پوشيده بود حسابي حريصم كرده بود و آقاي كير دوباره فرمانو بدست گرفته بود ... داشتم پيش خودم ميگفتم يعني هنوزم آيت پايست ؟ تو اين فكرا و خيال پردازيها بودم كه ديدم از تو آشپزخونه صدا مياد ... فكر كردم دزد اومده .. بي سر و صدا رفتم نزديك آشپزخونه ... ديدم آيت با يه لباسخواب جديد سكسي سرشو كرده تو يخچال ... با خودم خيلي كلنجار رفتم كه بيخيال شم و برم تو اطاق ... ولي لباس سكسي آيت هوش از سرم برده بود ..ديدم از تو آشپزخونه صدا مياد ... فكر كردم دزد اومده .. بي سر و صدا رفتم نزديك آشپزخونه ... ديدم آيت با يه لباسخواب جديد سكسي سرشو كرده تو يخچال ... با خودم خيلي كلنجار رفتم كه بيخيال شم و برم تو اطاق ... ولي لباس سكسي آيت هوش از سرم برده بود ... آقاي كير فرمان ميداد "برو جلو" .... منم كه با ديدن اون صحنه جذاب عقلي تو سرم نمونده بود .... آروم رفتم تو آشپزخونه .. آيت هنوز داشت از توي يخچال خوراكي برميداشت ... پيش خودم گفتم اگه الان منو ببينه دوباره ميترسه و شروع ميكنه به جيغ كشيدن و همه اهل خونه ميريزن بيرون ... يهو يه فكر احمقانه به سرم زد .... آروم رفتم پشت سرش و با يه حركت سريع دستمو محكم گرفتم جلوي دهنش ... اونم كه حسابي ترسيده بود ، شروع كرد به دستو پا زدن ... فهميدم كه بدجور گند زدم ... ولي نميتونستم دستمو از جلو دهنش بردارم چون همينجوري هم كه دهنش بسته بود داشت جيغ ميزد ... رفتم جلوي نور يخچال و به زور سرشو جوري برگردوندم كه بتونه منو ببينه ... -- هيسسسس ... آروم باش آيت ... منم ..... آروم دستمو از روي دهنش برداشتم .... داشت نفس نفس ميزد و كم مونده بود بزنه زير گريه ... خيلي از كارم پشيمون شدم ... پيش خودم گفتم آدم كه عقلشو بده دست كيرش بهتر از اينم نميشه ... آيت : علي چرا اينكارو كردي ؟... فكر كردم دزد اومده تو خونه ... داشتم ميمردم از ترس ... و زد زير گريه .... رفتم جلو و سرشو گذاشتم رو سينم و محكم بغلش كردم ... مثل سگ از كارم پشيمون شده بودم ... -- من معضرت ميخوام آيت ... ترسيدم منو كه ببيني، بترسي و جيغ بكشي ... حالا ترو خدا گريه نكن ... من طاقت ديدن اشكاتو ندارم ... بدن ظريفش زير دستام داشت ميلرزيد ... بي اختيار شروع كردم به نوازش و بوسيدنش ... -- چيزي نشده عزيزم ... من اينجا هستم نترس ... نميذارم كسي اذيتت كنه ... چند دقيقه گذشت ...اشكهاشو پاك كردم ... ديگه نميلرزيد ... گريه هم نميكرد ... ولي مثل دختر كوچولوها كه باباهاشونو بغل ميكنن ، محكم به من چسبيده بود ... پيش خودم گفتم الانه كه يكي بخواد بره دستشوئي يا خلاصه صدامونو بشنوه و تابلو بشيم ... و ايندفعه ديگه كارمون تمومه ... خواستم از اين حال بياد بيرون ... همونطور كه نسشته بوديم و سرش روي سينم بود، سر صحبت رو باز كردم ... -- حالا چرا اينوقت شب اومده بودي تو آشپزخونه ... آيت : خوابم نمي برد ... پيمان هم كه خوابه ... تو چرا بيداري ... -- منم خوابم نمي برد ... راستش از فكر تو و ماجراي صبح نميتونستم بيام بيرون ... ( تو دلم گفتم عليرضا خفه شو .... اين مزخرفات چيه داري ميگي ... ) آيت : راستش منم تو فكر تو بودم ... اين پيمان هم كه مثل بچه ها از صبح تا شب بازي ميكنه ... شب كه ميشه مثل مرده ها ميافته رو تخت ... خب منم آدمم ... اومده بودم پائين يه چيزي پيدا كنم با يكم مشروب بخورم ... شايد خوابم ببره ... ديگه فكم داشت ميخورد به زمين ... دوباره ترس و دلهره گرفته بودم ... منم تو فكر تو بودم ؟؟؟؟؟ ... پيش خودم گفتم من اگه شوهرش بودم هيچوقت همچين كار احمقانه اي نميكردم ... اصلا نميتونستم براي خودم اين حركات پيمان رو معني كنم ...دلم ميخواست بشينم و تا صبح باهاش صحبت كنم و به دردو دلش گوش كنم ... ولي ديگه بيشتر از اين نميتونستم اين ملاقت شبونه رو كشش بدم ... در حالي كه داشتم بلند ميشدم .. اونم از رو زمين بلند كردم -- ناراحت نباش ... اونم كه احمق نيست ... حتما اين چند روز ،خسته بوده ... وگرنه كيه كه بتونه از تو بگذره ... بيا ... اينجا قرص آرام بخش داريم ... بخور و برو بخواب ... قرص رو بهش دادم و خورد ... وقتي كه ميخواست بره بالا ... رفتم جلو و پيشونيشو بوسيدم ... گفتم تروخدا منو ببخش امروز خيلي اذيتت كردم .... يه نگاه بهم كرد و خنديد ... پريد محكم بغلم كرد ... منم كه آمادگيشو نداشتم تعادلم بهم خورد و همينطور از پشت رفتم تو ديوار ... يه صداي وحشتناك بوووم تو خونه پيچيد ... دستو پامو گم كردم و بهش گفتم بدو برو بالا تا كسي نيومده ... اونم تو يه چشم بهم زدن رفت ... يكمي گوش واستادم ولي خبري نشد... مثل اينكه همه بدجوري خواب بودن ... ديگه كامل خواب از سرم پريده بود و كلي فكر تو سرم بود كه بايد ازشون يه نتيجه اي ميگرفتم .... رفتم يه قوطي از توي پك برداشتم و با يه ليوان رفتم نشستم رو كاناپه ... يه سيگار هم از توي پاكتي كه روي كانتر بود و نفهميدم مال كيه ، برداشتم و روشن كردم ... حسابي فكرم مشغول بود... ازيه طرف آقاي كير ميگفت ... ديگه چي ميخواي احمق جون ؟؟؟ ... ديگه چجوري بايد حاليت كنه كه ميخواد بكنيش ؟؟؟؟ .... كم مونده علنن بياد و جلو همه بگه ... توهم كه هميشه خواب اين روزو ميديدي ... ازدستش نده ... تقصير شوهر احمقشه ... شما كه گناهي ندارين ازيه طرف خودم ميگفتم .... نه درست نيست ... ناسلامتي من با پيمان رفيق شدم ... اونم بهش نمياد همچين آدم سردي باشه ... ازهمه اينا گذشته ... مثل اينكه يادت رفته دفعه پيش داشتي ميشاشيدي تو خودت ؟؟؟ ... مگه همونجا نگفتي ديگه گه بخورم از اين كارا بكنم ؟؟؟ .... خلاصه اينقدر خوردم و سيگار كشيدم و با خودم كلنجار رفتم كه ديگه همه چي رو داشتم دوتا ميديدم ... آخرش به آقاي كير گفتم ... فعلا كه موقعيتش نيست ... اصلا هرچه پيش آيد خوش آيد ... اگه موقعيتش پيش اومد ، اونوقت يه فكري ميكنم .... به زور خودمو كشوندم تو اطاق و ولو شدم رو تخت ...
يكي دو روز گذشت و من همچنان با خودم كلنجار ميرفتم ... كارم اين شده بود كه مرفتم لب ساحل و به غروب خورشيد نگاه ميكردم و بازهم فكر ميكردم ... تو اين فاصله ، سميرا كه خواهرش كار اونشب امير رو براش تعريف كرده بود ، از دستم شاكي شده بود كه چرا بهش نگفتم ... بهش گفتم آخه اين دوتا كه باهم خوبن ... تو چرا كاسه داغتر از آش شدي ؟؟؟ دلايل مسخره مياورد كه تو حتما بايد به من ميگفتي و از اين چيزا ... منم ديدم حرف غير منطقي داره ميزنه ... تلفنو قطع كردم ... خلاصه قاطيه قاطي بودم ... همه ميگفتن عاشق شدم ... دو روز گذشت و موقعيت درست و حسابي پيش نيومد ... يعني يجوري فرار ميكردم و نميذاشتم پيش بياد... بد نميگذشت و مشغول تفريح بوديم ...در اين ميون آيت هم بعضي وقتا يه چشم و ابروئي ميومد ... فكر و خيال راحتم نميگذاشت ... تا اينكه شب روز چهارم از مسافرتمون قرار شد كه شام بريم هتل نارنجستان ... وارد محوطه شديم و يكم ول گشيم و قليون كشيديم تا وقت شام قرار شد منو پيمان و وحيد بريم و از فست فود شام بگيريم ... امير هم كه 24 ساعته داشت با ساناز فك ميزد ( ديگه حالم داشت بهم ميخورد ) ... دخترا نشسته بودن و ما دم گيشه منتظر غذا بوديم ... منم در حال ديد زدن بودم ... يهو صداي وحيد نظرمو جلب كرد ولي خودمو زدم به نشنيدن و رومو بر نگردوندم ... وحيد: پيمان ببين كي اونجا واستاده ... پيمان : اين كه همون دختر ديروزيست ... روتو بكن اينور مارو نبينه ... وحيد : پس دوستش كجاس ؟... خوب چيزائي بودن ... خدا كنه زنگ بزنه .... پيمان : احمق جون اونا كه ديدن حلقه دستته ... بازم من زرنگي كردم و حلقه رو در آوردم ... وحيد : خوب ديده باشه ... فكر كردي دلش بحال زن منوتو ميسوزه ... اونا دنبال پولن ... ديگه اين حرف وحيدو كه شنيدم بي اختيار سرمو برگردونم ... خودشونو جمع و جور كردن و وحيد گفت ... وحيد : علي خوب ديد ميزنيا ... ما كه ديگه از سرمون گذشته ... تو مشغول باش ... -- نه بابا داشتم ميگشتم ببينم از بچه ها آشنا ميبينم يا نه ... پيمان : من خسته شدم ... ميرم بشينم ... شما ميتونيد دونفري غذا رو بياريد ... -- آره تو برو پيش بچه ها ... توي اون مدت فهميده بودم كه پيمان و وحيد يكم سر و گوششون ميجنبه ولي فكر نميكردم تا اين حد ! اين جور كه از صحبتاشون معلوم بود اين دفعه اولشون نبود ... يكم با وحيد صحبت كردم و هر كاري كردم بهم نگفت كه قضيه اسپكترانت چي بود ... غذا رو گرفتيم و رفتيم پيش بچه ها ... خورديم و برگشتيم به شهرك ... من گفتم ميخوام برم يكم قدم بزنم ... واسه خودم داشتم قدم ميزدم و فكر ميكردم ... پس واسه همينه كه ايندوتا بهونه ميارن و ميزنن بيرون ... ميرن دختر بازي ... شايد هم واسه همينه كه شبا ديگه دلو دماغ ندارن ... آخه چرا ؟ ... من كه ميگم همش زير سر وحيده ... اون از اولش هم شيشه خورده داشت ... آقاي كير از اون پائين گفت ... ديگه چي ؟ اينم از شوهراشون ... ميرن واسه خودش دختر بازي ... اونوقت تو واسشون مرام ميذاري ؟ ... خرييت بسه پسر ... ايندفعه ديگه گفتم ... آره بابا تو اين مسافرت هم دارن به يه نوائي ميرسن الا ما ... ديگه معطلش نميكنم ... فرصتش هم پيش نياد ،خودم پيشش ميارم ... برگشتم خونه و بعد از كمي صحبت و موزيك گوش دادن و رقصيدن ، خوابيديم ... تا صبح خواباي عجب و غريب ديدم ... صبح شد و اول از همه بيدار شدم ... رفتم دوش گرفتم و حسابي به خودم رسيدم ... فكراي جالبي تو سرم بود ... احساس ميكردم كه قيافم مثل شيطونهاي كارتوني شده و دوتا شاخ و يه دم در آوردم ... بقيه هم بيدار شدن و صبحانه رو خورديم ... خيلي خونسرد كمين كرده بودم و منتظر فرصت بودم ... تا ظهر خبري نشد و فقط يه لحظه بعد از نهار با آيت تو آشپزخونه تنها شدم ... از فرصت استفاده كردم و بادستم يه ضربه محكم زدم دركونش ... از جا پريد و برگشت ... منم يه نگاه لبريز از شهوت بهش كردم ... خنديد و تكيه داد به كابينت ... ولي من برگشتم توي هال ... امير: چيه بابا ؟ چه به خودت رسيدي علي ؟ خبريه ... يه نگاه به پيمان اينا كه مشغول پچ پچ كردن بودن ، كردم و باخنده گفتم ... -- آره ...عروسيه ... متوجه حرفم نشدن و به پيچ پيچ كردن ادامه دادن ... امير : ااه تو يه بار نشد مثل آدم جواب بدي ... -- چيه بابا حال كردم امروز به خودم برسم ... امير : بوي عطرت خونه رو برداشته ... دوش گرفتي باهاش .. -- نه حواسم نبود زياد زدم جيگر ... امير : برو بابا با اين حرف زدنت ... امير اينو گفت و مشغول مسيج فرستادن با گوشيش شد ... كتي چاي رو آورد و آيت هم كه رفته بود بالا ، اومد پيش ما ... جفتشون دوتا تاپ خوشكل كه حسابي تنگ بود پوشيده بودن و سرو سينه رو انداخته بودن بيرون ... ( تاپ ها رو توي اين چند روز از شمال خريده بودن و هر دو يك شكل بودن ) وحيد : علي تو آمل كارواش خوب سراغ داري ؟ ماشينامون خيلي كثيف شدن ... با پيمان ميخوايم بريم كارواش .... تودلم گفتم ... آهان پس ميخواين برين كارواش ... اونم آمل كه رفتن و برگشتنش تو اين شلوغي حداقل يه ساعت طول ميكشه ؟ من كه ميدونم اين بهونه امروزتونه ... -- خب چرا تو فريدون كنار نميريد ... نزديك تره كه ... وحيد : اا مگه اونجا هم هست ؟ كجا ؟ يه آدرس الكي پروندم ... -- از اينطرف كه مستقيم بريد ... بعد از ميدون پيداش ميكنيد ... پيمان : اااا... وحيد بعد ازميدونو ميگه ... آره اونو ديروز از جلوش رد شديم ... گفتن تو عيد تعطيله ... تو دلم داشتم قاه قاه به بهونه هاي احمقانشون ميخنديدم ... -- اااا بد شد كه ... آخه از اينجا تا آمل خيلي راهه ... وحيد : اشكال نداره ميخواستيم اين آمل رو هم كه اينقدر امير ازش تعريف ميكرد ببينيم ... ( من تو آمل دانشجو بودم و امير هم چند باري اومده بود پيش ما و حسابي بهش خوش گذشته بود ) يه آدرس كج و كوله پيچ در پيچ بهشون دادم ... -- آهان ... خوب باشه ... پس از اينطرف ميري سمت محمود آباد و از اونجا تابلو زده سمت آمل ... به آمل كه رسيدي همينطور مستقيم ميري و ميدون اول رو ميپيچي دست چپ و همينطور ميري تا برسي به دم پل .. از اونجا ميري سمت راست و همينطور ميري تا برسي به فلكه قائم ... اونجا دور فلكه ميپيچي و ميري پائين ... بعد از پمپ بنزين يه كارواش هست كه هميشه بازه ... پيمان همينطور دهنش باز مونده بود كه من اين همه كسشعر رو از كجام در آوردم ... ولي وحيد كم نياورد ... وحيد : آهان ... مرسي ... حالا اگه گم كرديم ... آدرس فلكه قائم رو اونجا سوال ميكنيم ... -- آره سوال كني همه بلدن ... پيمان : خب پس شما تا استراحت ميكنين ... ما بريم و برگرديم ... داشتن ميرفتن كه آماده بشن ...پيش خودم گفتم ... اينا ميخوان به بهونه كارواش تا بعد از ظهر ول بچرخن و دختربازي كنن ... پس اينو هم از من يادگاري داشته باشيد .... -- راستي الان يادم اومد .... كتي.. اون سبزيها كه واسه زن دائي مياوردم رو از همونجا ميخريدم ... يه سبزي فروش كنار پمپ بنزينه كه فقط سبزيهاي شمال رو مياره ... كتي : ااا چه خوب ... وحيد واستا منم ميام ... وحيد : بابا سر ظهري كه كسي اونجا نيست ... -- نه از صبح تا شب همونجاست ... پيمان : شما استراحت كنيد ... بعد از ظهر همه با هم ميريم ... كتي عصباني شد و داد زد ... كتي : ميگم واستا منم آماده شم !.... آيت تو نمياي ... آيت : نه من ميخوام بخوابم .... وحيد هم كه ديگه كم مونده بود گريه كنه گفت ... وحيد : چشم ... حسابي با كار خودم حال كردم ... همه برنامه هاشونو ريختم بهم ... خلاصه كتي رو هم كه عاشق سبزيهاي شمال بود ، دنبالشون راهي كردم .... ديگه هم راه برگشتي نداشتن و زوركي رفتن تا ماشينا رو ببرن كارواش .... ايت رفته بود بالا . من و امير مونده بوديم .... تو اين فكر بودم كه چطور از شرش خلاص بشم ... اونم طبق معمول داشت فك ميزد ... از حرفاش فهميدم كه دل جفتشون لك زده واسه يه محيط رومانتيك دونفره ... يه فكر توپ به سرم زد .... خدا خدا ميكردم كه نقشم بگيره .... صبر كردم تا صحبتش تموم شد ... -- ميبينم كه حسابي پيشرفت كردي .... خسته نشدي از بس پشت تلفن فك زدي ؟... امير : چيكار كنم بابا ... نمياد باهم بريم بيرون ... ميترسه ... تو شهرك هم كه تابلو ميشه جلو باباش اينا ... -- يه كاري ميتوني بكني ... ولي بايد زود بجنبي تا بعد از ظهر نشده و ساحل شلوغ نشده ... برو پيش احمد .... همون كه قايق كرايه ميده .... بهش بگو قايقتونو ببنده به قايق موتوري و ببردتون وسط دريا .... خودش ميدونه ... ميبردتون يه جاي خلوت .... بعد يه ساعت هم مياد دنبالتون ... بهش بگو من پسر دائيه عليرضا هستم ... ( قبلا يكي دو باري باري اين كارو كرده بودم ... ) امير : علي دمت گرم چه فكر توپي ... واستا به ساناز بگم ... شروع كرد به گرفتن شماره و صحبت كردن با ساناز ... تودلم گفتم ... چه تخمي تخمي همرو پروندم .... داشتم با كارهاي شيطانيم حال ميكردم و نقشه ميكشيدم كه امير صحبتش تموم شد ... امير : يكم ميترسيد ... ولي راضيش كردم ... قرار شد نيم ساعت ديگه بياد لب ساحل ...حالا چند ميگيره ؟ يه چك پنجاه تومني از تو كيفم درآوردم و بهش دادم و گفتم اين پنجاه تومن پيشت باشه ... باهاش چونه بزن به بيست تومن هم راضي ميشه ... امير : دستت درد نكنه ... بعدا از وحيد ميگيرم و بهت پس ميدم ... -- نه بابا ... گفتم كه يه حال اساسي بهت ميدم ... من كه از سميرا خيري نديدم ... شما بريد و خوش باشيد ... فقط يادت باشه جليغه نجات هم ازش بگيري ... امير : نه از وحيد ميگيرم و بهت ميدم .... جليغه چرا ؟ -- واسه محكم كاري ... يهو به سرتون نزنه و هردو بپرين تو آب ... حتما يكيتون تو قايق بمونه ... اينا رو خودش بهت ميگه ... منم برم بخوابم ... ديگه همه چيز داشت جور ميشد ... آقاي كير هم از اون پائين داشت يه چشمي منو نگاه ميكرد و همراه با من مي خنديد ... رفتم تو اطاق و خودمو زدم به خواب ... يكم گذشت كه از صداي در متوجه شدم امير داره ميره ... از همون پنجره كذائي پريدم بيرون و از يه راه ديگه رفتم اون نزديكيا ... ديدم كه امير و ساناز احمد رو راضي كردن و سوار قايق شدن ... يكم صبر كردم ... وقتي كه حسابي دور شدن برگشتم و مثل باد تا ويلا دويدم ... از پنجره پريدم تو و زنگ زدم به كتي ... -- سلام چطوري كتي ... پيداش كردين ... كتي : سلام ... نه بابا هنوز به آمل نرسيديم ... -- آهان ... آدرسش سر راسته ... اگه پيدا نكردين تلفن بزن ... خوش بگذره ... خداحافظ. كتي : باشه ... خدا حافظ ... همه چيز مرتب بود ... پيش خودم گفتم اين اعتمادي هم كه همه به من دارن اصلا خوب نيستا ... خنديدم و مشغول رسيدن به خودم شدم ... ازبس سريع دويده بودم ، عرق كرده بودم ... پريدم تو حموم و دوش گرفتم ... اومدم بيرون و حوله رو بستم دور كمرم ... يه بار ديگه هم با عطر و ادوكلن دوش گرفتم و بشكن زنان، يكي يكي پله ها رو رفتم بالا ...پريدم تو حموم و دوش گرفتم ... اومدم بيرون و حوله رو بستم دور كمرم ... يه بار ديگه هم با عطر و ادوكلن دوش گرفتم و بشكن زنان، يكي يكي پله ها رو رفتم بالا ... توي راه پيش خودم گفتم حداقل يه ساعتي وقت دارم ... تايمر ساعتمو براي سه ربع ديگه تنظيم كردم ... بازم دلشوره گرفته بودم ... به خودم گفتم اينجوري نميشه ... برگشتم و رفتم از توي آشپزخونه دوتا ليوان برداشتم و توش ويسكي ريختم ... تو همين ميون بقيه قوطي رو هم سركشيدم چون ميدونستم يه ليوان به من كارساز نيست ... رسيدم دم در اطاق ... در اطاق بسته بود .... تو دلم گفتم سلام اطاق ! ( آخه اونجا هميشه اطاق من بود كه حالا آيت اينا توش ميخوابيدن ... خيلي آروم درو باز كردم ... در لعنتي جير جير ميكرد ... واي كه چه صحنه اي بود ... احساس كردم كه وارد بهشت شدم ... تخت روبروي پنجره قدي بود و نور خورشيد تا وسطاي اطاق كشيده شده بود ...آيت با لباس خواب ، پشت به در ، روي پهلو خوابيده بود ... نور خورشيد روي لباس خواب ابريشم و موهاي هاي لايتش كه زير نور خورشيد ميدرخشيدن ، چشمم رو ميزد ... يكي از پاهاش رو جمع كرده بود و اون يكي صاف بود ... اين حركت باعث ميشد كه پشتش يه فرم خوبي به خودش بگيره و حسابي داشت آقاي كير رو نوازش ميداد ... آروم رفتم جلو و ليوانها رو گذاشتم كنار تخت ... يهو ديدم آيت برگشت - آروم رفتم جلو و ليوانها رو گذاشتم كنار تخت ... به زور خودمو روي تخت و پشت سر آيت جا كردم ... يه دستمو گذاشتم زير سرم و با اون يكي آروم بغلش كردم ... داشتم سينه هاي داغ و بلورينش رو با دستم احساس ميكردم .... پيش خودم گفتم الانه كه جيغ بزنه ... يه تكوني خورد و از خواب بيدار شد ... خواست برگرده عقب ولي بدن من مانع ميشد ... سرش رو برگردوند و به من نگاه كرد ... با خنده بهش گفتم ... سلام ... نترسيدي كه ؟ ... با لحن خواب آلود گفت ... سلام ... بچه ها كجان ؟...گفتم مگه يادت نيست ؟ كتي اينا و پيمان كه رفتن كارواش ... امير هم رفته پيش ساناز ... الان فقط من موندم و تو ... يه لبخند قشنگ زد و به زور برگشت طرف من ... موهاي قشنگش مثل خوشه هاي افتاب ميدرخشيدن و با هر تكون بوي خوبي كه ميونشون ميپيچيد ... بينيمو نوازش ميكرد ... حالا ديگه من به پشت خوابيده بودم و اون سرش رو گذاشته بود روي سينم ... گفت صداي قلبتو دارم ميشنوم ... راستش خودمم داشتم صداشو ميشنيدم ... انگار الان بود كه از سينم بزنه بيرون ... گفتم براي تو داره اينجوري ميزنه ... احساس كردم كه بايد اون ليوان مشروب رو همين الان سر بكشم ... دستمو دراز كردم و از روي زمين برداشتمش ... ميخوري آيت ... لبخندي زد و بلند شد و گفت معلومه ... منم اونيكي ليوان رو برداشتم و گفتم ... همشو بايد يه ضرب بخوريا ... تلنگري به ليوانم زد و هردو ليوانها رو خورديم ... مزه بد ويسكي يك قيافشو درهم كرد ... ولي كار به جاهاي باريك نكشيد ... ليوانو ازش گفتم و گذاشتم روي زمين ... خواستم جابجا بشم كه با دستش هولم داد روي تخت و روي شكمم نشست ... من كه شكه شده بودم با تعجب بهش نگاه كردم ... با خند و لحني پر از شيطنت گفت ... ايندفعه نوبت منه ... ميتونستم گرمي كسش رو روي شكمم احساس كنم ... آقاي كير هم كه ديده بود موضوع داره يواش يواش جدي ميشه ، سرشو نصفه و نيمه بلند كرده بود و نظاره ميكرد ... خم شد و هر دوتا دستشو برد زير سرم ... بين لبهاي قرمز و خوشكلش ، تا لبهاي حريص من فقط قدر يه مو فاصله بود و نفس گرمش رو روي صورتم احساس ميكردم ... ديگه نتونستم طاقت بيارم و يه تكوني به خودم دادم و گرمي لبهاش رو با لبهام حس كردم ... دستمو دورش حلقه كردم و به طرف خودم كشيدمش و با تمام وجود مشغول بوسيدنش شدم ... انگار كه از قحطي ميومدم و 40 سالي بود كه زني نديده بودم ... اونقدر براي چشيدن طعم لبهاش حريص بودم كه گاهي لبهاشو گاز ميگرفتم ... اونهم دست كمي از من نداشت و انگار كه سالها منتظر چنين لحظه اي بود ... دگيه كنترلم دست خودم نبود ... انگار كه از دلم فرمان ميگرفتم و مغزم فقط تماشا ميكرد ... مثل ديوونه ها ميبوسيدمش و با عطرش خودمو سيراب ميكردم ... انگار كه سيب حوا رو روي زمين پيدا كرده بودم و به خاطرش حاضر بودم هر بلائي سرم بياد ... نفس نفس ميزدم و بي اختيار ناله ميكردم ... كمي از من فاصله گرفت و تو يه چشم بهم زدن لباس خوابشو در آورد ... سايه روشن اون سينه هاي گوشتي و ليموئي شكلش زير نور خورشيد داشت از خود بي خودم ميكرد ... مثل يه گرگ گرسنه از جام بلند شدم و اون كه روي شكمم نشسته بود ، از پشت افتاد روي تخت ... بدنش اونقدر نرم و بلورين بود كه اولش يه احساسي بهم دست داده بود انگار كه به چيز با ارزشي دارم دست ميزنم و ممكنه خرابش كنم ... با صورتم شروع كردم به نوازش بدن و سينه هاش كه داشتن زير خورشيد ميدرخشيدن ... تك تك زواياي بدنش برام تازگي داشت و انگار چيزي بود جدا از تجربه هاي قبليم ... جايي از بدن لطيف و خوشبوش باقي نمود كه نوازش نكنم و از عطرش خودمون سيراب نكنم و اونهم انگار روي اقيانوسي از لذت و شهوت ، شناور بود ... نميتونستم از اين كار دست بكشم و بازهم ادامه دادم ... آروم پاهاشو جمع كردم و شرتش رو آروم ازپاهاش در آوردم ... پاهاشو آوردم پائين ... كسش از مينو پاهاش مثل يك غنچه گل سرخ شكفته بود و نمايان .... محو تماشاي اين همه زيبائي شده بودم كه باز هم بلند شد و منو پرت كرد روي تخت و نشست روي شكمم ... با يه لحن عجيبي گفت ... بهت ميگم ايندفعه نوبت منه ... تمام شكمم خيس شده بود و ميتونستم كسش رو كه روي شكمم ليز ميخورد ببينم ... ولي آقاي كير هنوز اونجور كه بايد بيدار نشده بود ... برگشت و خم شد طرف كيرم ... حالا ديگه كسش اومده بود روي سينم و قبلم رو داشت از جا ميكند ... احساس كردم كه با دستش داره كيرم رو لمس ميكنه ... يكم اومد عقب تر و بيشتر خم شد ... منم يكم جابجا شد ... كسش مقابلم بود و من حريص براي چشيدن طعمش ... با لبهام شروع كردم به بوسيدنش و با زبونم از شهدش ميچشيدم ... مشغول لذت بردن از كس گرم و نرمش بودم كه نفسش رو روي كيرم احساس كردم و بعد احساس نرم و دلپذيزي دور كيرم حلقه زد ... فهميدم كه دهن كوچيكشو باز كرده و لبهاي نرمش دارن كيرمو نوازش ميدن ... احساس ميكردم كه دارم جون ميدم ... انگار كه ظرف لذتم لبريز شده بود ...اينكارش باعث شده بود كه من هم براي چشيدن طعم كسش حريصتر بشم ... گاهي از شدت لذت كيرمو با دندوناش فشار ميداد ( هيچ وقت اينكارو نكنيد چون پدر طرف در مياد ) ديگه طاقت نداشتم و بهش گفتم برگرد ... برگشت و رو به من نشست ... ولي اين بار روي كيرم و با جلو و عقب بردن كسش ، كيرمو نوازش ميكرد ... من هم توي اوج لذت ، محو تماشاي بدنش شده بودم كه به آرومي تكون ميخورد ... يه كم بلند شد و كيرمو بادستش ، بطرف كسش هدايت كرد و كير من هم كه حسابي خيس شده بود، با يه حركت توي كسش جا گرفت ... چقدر گرم و لذت بخش بود ... به حركتش به جلو و عقب ادامه داد ... ميتونستم با كيرم ته كسش رو احساس كنم ... حالا منو اون يكي شده بوديم و فضاي اطرافمون پر از شهوت ... داغ شده بودم و نفس نفس ميزدم .... خم شد و شروع كرد به بالا و پائين رفتن ... بازم اون قيافه گريون رو به خودش گرفته بود و ناله ميكرد ... دستمو دراز كردم و بردم طرف سينه هاش ... هنوزم داغه داغ بودن و بزرگتر از هميشه به نظر ميومدن ... از لمس كردن و ماليدن اونا احساس خوبي بهم دست ميداد و اونم از اين كار لذت ميبرد ... يكم به اين كار ادامه داديم ... ولي شهوت و خواهش من به اين چيزا قانع نبود ... كمرشو محكم گرفتم و باهم از روي تخت بلند شديم ... رفتم به سمت كنسول و نشنودمش اونجا ... دستاشو از پشت گذاشت روي كنسول و منم پاهاشو گذاشتم روي شونه هام ... احساس ميكردم كيريم داره ميتركه ... شروع كردم به عقب و جلو رفتن و با هر بار عقب و جلو رفتن ، جيغ ميكشد و نفسشو توي سينه حبس ميكرد ... نگاهم توي آينه به خودم افتاد .و موهاي خوش عطرش كه توي هوا تاب ميخورد ... صورتم قرمز شده بود و خيس عرق بودم ... دلم ميخواست تا ابد توي همون حال باقي بمونم ... به خودم ميگفتم اين حال ، ارزش هر چي رو كه بگي داره ... خوب چشاتو باز كن ... اين همون چيزيه كه هميشه آرزوشو داشتي ... اي كاش سنم اجازه ميداد تا باهاش ازدواج كنم و اونو براي هميشه مال خودم كنم ... پاهاشو آورد پائين و از روي كنسول اومد پائين ... نشست و دوباره كيرم رو كه حالا حسابي به شهد كسش آغشته بود ، كذاشت توي دهنش ... اونو با دستش محكم گرفته بود و فشار ميداد ... احساس ميكردم كه داره جونمو ميگيره ... بلند شد و برگشت ... و خم شد و دستاشو گذاشت روي كنسول ... چه صحنه اي بود ... كون قلمبش جلوي من بود بالا و پائين ميرفت و منتظر بود ... با اين كه زياد از اين كار خوشم نمي اومد ، ولي اين با بقيه فرق داشت ... نتونستم جلوي خودمو بگيرم ... كيرمو آروم گذاشتم دم سوراخ كونش و آروم فشار دادم ... نگران بودم كه بلائي سرش بياد ( دفعه آخري كه اينكارو كرده بودم كار طرف به خونريزي كشيده بود )... بالاخره سرش با صداي جيغ آيت رفت تو ... بادستاش دوطرف كونشو گرفته بود و جيغ ميكشيد ... تمام كيرم توي كونش جا گرفت و كون خوش فرمش چسبيده بود به پام ... آروم شروع كردم به عقب و جلو كردن ... سوراخ كونش محكم دور كيرمو گرفته بود و فشار مي داد ... توي آينه صورت معصومشو ديدم كه داشت نفس نفس ميزد و منو نگاه ميكرد ... منم گهگاه ، نا خودآگاه داد ميزدم و خودمو از اين همه انرژي و لذت كه داشت از حلقم ميزد بيرون ، خالي ميكردم يكم تو همين حال گذشت ... احساس كردم كه يواش يواش وقتشه ... بغلش كردمو و روي تخت خوابوندمش ... خيلي دلم ميخواست كه هردو با هم ارضا بشيم ... رفتم بالا و كيرمو كه تاحالا به اون سفتي نديده بودمش ، گذاشتم توي كسش ... اروم شروع كردم به تلمبه زدن ... به حرف اومده بود و جيغ ميكشيد تندتر ... تندتر ... تندتر ... قطره هاي عرق از نوك بينيم ، روي سينش ميچكيد و توي خيسي سينش گم ميشد ... بهش گفتم ميخوام باتو آبم بياد ... در حالي كه جيغ مي كشيد گفت هنوز زوده ... منم هنوز جا داشتم ... پاهاشو محكم گرفتم توي سينم ... با تمام وجودم تلمبه ميزدم ... شرق ... شرق ... شرق ... فقط همين صدا بود كه ميشنيدم ... تا فريادهاي بلند آيت منو به خودم آورد .. فهميدم كه داره ارضا ميشه ... ديگه نميتونستم خودمو نگه دارم ... همراه با آخرين فريادش كيرمو در آوردم ... گوشهام داشتن سوت مي كشيدن ... دسمو محكم گرفته بود و فشار ميداد ... از شدت فشار و هيجان ، آبم يه نيم متري پرواز كرد و پاشيد روي صورتش و بالش ... اونقدر زياد بود كه هم بدنش خيش شده بود ... نفسم بند اومده بود ... انگار كه داشتم جون ميدادم ... احساس بي وزني ميكردم ... سرم شروع كرد به گيج رفتن و افتادم روي تخت ... باز هم همون احساس خوب خواب و بيداري ... خودمو كشوندم طرفش و سرمو گذاشتم روي شونش ... شروع كرد به نوازشم و توي بغل هم به خواب فرو رفتيم ..... شروع كرد به نوازشم و توي بغل هم به خواب فرو رفتيم ..... چقدر خوب و آرامش بخش بود ... توي بغل آيت و از گرماي بدنش احساس آرامش ميكردم ... ولي زياد طول نكشيد و ساعت لعنتي مثل خروس بي محا شروع كرد به زنگ زدن ... اولش حاليم نشد چي شده .. خاموشش كردم و دوباره خوابيدم ... بعد يهو به خودم اومدم و از جام پريدم ... آيت هم از اين حركت من هراسون از خواب بيدار شد ... -- پاشو آيت ... الانه كه برسن ... آيت : ميخوام بخوابم ... دوباره سرشو گذاشت روي بالش ... دلم نميخواست از پيشش برم ... ولي چاره اي نداشتم ... دوباره پيشش خوابيدم و حسابي بوسيدمش ... -- عزيزم پاشو ... بايد بريم دوش بگيريم .... آيت : تو برو ... منم ميام ... يكم اطاقو جمع و جور كردم و رفتم پائين ... شماره كتي رو گرفتم ... -- سلام كتي ... كجائين ؟ .... خوش ميگذره ؟ كتي : الان از آمل اومديم بيرون ... اونجا رو پيدا نكرديم ... كلي پرس و جو كرديم و به جاش رفتيم يه جاي ديگه .... -- اي بابا آدرسش كه خيلي سر راست بود ... موقع برگشتن نشونت ميدم ... پسرا كارواش رفتن ؟ ... كتي : آره ... شماها چيكار ميكنيد ؟ -- ما هم هيچي ... امير كه رفته پيش ساناز ... منم دارم به ماشين ور ميرم ... آيت هم فكر كنم هنوز خوابه ... كتي : باشه پس ميبينمتون ... فعلا خداحافظ... -- منتظرم ... خداحافظ... خيالم از بابت كتي اينا راحت شد ... ولي نگران بودم كه امير سر برسه ... پريدم تو حموم و سريع دوش گرفتم ... اومدم بيرون و خودمو خشك كردم و لباس پوشيدم ... رفتم بالا ... آيت هنوز خواب بود ...ديگه ميخواستم از دست خونسردي اين بشر سرمو بكوبم تو ديوار ... رفتم پيشش و اونقدر باهاش شوخي كردم و قلقلكش دادم كه خواب از سرش پريد و راهي حمومش كردم ... روكش تخت و بالش رو عوض كردم و تخت و اطاقو مرتب كردم و ليوانها رو آوردم پائين ... در حموم رو باز كردم و طيق معمول آيت جيغ كشيد ... -- نترس ... منم .... به كتي گفتم كه امير رفته پيش ساناز و خودمم دارم به ماشين ور ميرم آيت : آهان ... باشه ... يعني الان ميرسن ؟ ... -- نميدونم ... ولي من سر ماشين باشم بهتره ... يكم خم شدم و يه لب گنده ازش گرفتم و رفتم بيرون ... با اين قيافه تر و تميز ، عمرا باورشون نميشد كه داشتم به ماشين ور ميرفتم .... دستمو دراز كردم و پشت رينگ چرخ جلو رو حسابي بادستم تميز كردم ... دستم مثل زغال سياه شده بود ... يكمي به سر و صورت و لباسام ماليدم .... همه چيز رو با خودم مرور كردم كه چيزي از قلم نيافتاده باشه .... نفس راحتي كشيدم و تكيه دادم به ماشين ... يكم به سكسم با آيت فكر كردم و از كارم خيلي راضي بودم ... برگشتم توي ويلا ... آيت دوش گرفته بود و سيگار بدست ، روي كاناپه نشسته بود ... تا منو با اون قيافه روغني ديد زد زير خنده ... آيت : اين چه قيافه ايه ؟؟ .... چرا خودتو اينجوري كردي ؟.. با خنده گفتم ... -- واسه محكم كاري .... آيت : مرسي كه تختو مرتب كردي ... -- خواهش ميكنم ... اگه لازم باشه 40 دفعه ديگه هم برات مرتبش ميكنم ... ديگه نخنديد و نفس عميقي كشيد و مشغول كشيدن سيگارش شد ... -- چي شده ؟ چرا ناراحتي ؟ ... آيت : چيزي نيست ... نگرانم ... ولي نگران نبود ... چون اصلا نگراني با اين يه نفر هيچ رابطه معقولي نداشت ! رفتم و دستمو دو دفعه شستم تا بالاخره سياهيش پاك شد ... كثيفي هاي سر و صورت رو هم يكم دست كاري كردم كه تابلو نباشه .... برگشتم و روي كاناپه نشستم پيشش ... دستمو انداختم دور گردنش .... -- حالا بگو ببينم چي شده ؟ منو با اين چيزا نميتوني گول بزني ... يكم من و موون كرد و بالاخره زبون باز كرد .. آيت : پيمان ... پيش خودم گفتم نكنه اينم ميدونه كه اونا ميرن دختر بازي ... -- خب پيمان چي شده ؟ .... يهو سرش رو گذاشت روي سينم و با صداي پر از بغض گفت ... آيت : خيلي دوست دارم .... تودلم دوباره يه SHIT بلند گفتم و باخودم گفتم ... من كه به كل سيستم اينو ريختم بهم ! ... دستمو گذاشتم روي سرش و درحالي كه نوازشش ميكردم گفتم ... -- منم خيلي خيلي دوست دارم ... اونقدر كه حاضر نيستم ببينم يه مو از سرت كم بشه ... حالا ترو خدا بگو ببينم چي شده ... دارم دق ميكنم ... آيت : علي .... من فكر ميكنم كه پيمان ديگه عاشق من نيست ... تو خيلي بيشتر بهم محبت ميكني و توي سكس هم ... حرفشو قطع كردم و گفتم .... -- اين حرفو نزن ... حتما شما هم اولش كه باهم آشنا شدين ، روزهاي خوبي داشتين ... الان هم پيمان تورو دوست داره .... ولي خب درگير كار و گرفتاري شده و شبا هم كه مياد خونه خستس ... ديگه حالم داشت از اين حرفا كه خودمم يك كلمشو قبول نداشتم ، بهم ميخورد ... يعني چي كه مردم اول زندگي باهم خيلي مهربونن و روزي 5 دفعه باهم سكس دارن ... ولي بعدش ديگه به همديگه محل هم نميذارن ... البته تا آخر عمرشون نميتونن روزي 5 دفعه سكس داشته باشن ... ولي هفته اي يه بار هم اصلا منطقي نيست .... تازه براي كم شدنه عشق و علاقه و مهربونيشون بهم چه دليلي ميتونن بيارن ؟... جز اينكه براي هم يكنواخت شدن و دل همديگه رو ميزنن ؟ ... من هميشه به همه ميگم اگه دونفر واقعا همديگه رو بخوان 90 سال هم اگه كنار هم باشن، انگار كه همين ديروز باهم آشنا شدن .... ولي مجبور بودم اين كسشعر ها رو سر هم كنم تا آروم بشه .... آيت : آخه الان كه اومديم تعطيلات و ديگه كاري نداره كه خسته باشه .... -- آره ولي اونم پسره ديگه ... دوست داره يكمي هم با وحيد و امير و من باشه .... واسه همين فكر ميكني كه به تو توجه نميكنه ... بعدش هم هركسي يجور علاقه و محبتشو نشون ميده ... توكه نبايد كاراي اونو به من يا وحيد مقايسه كني ... خلاصه اونقدر از اين مزخرفات گفتم كه به زور قانع شد ... ولي احساس خيلي بدي پيدا كرده بودم ... پيمان و وحيد به نظرم خيلي آدماي عوضي ميومدن ... از خودم هم به خاطر كارا و حرفام بدم اومده بود ... در حالي كه به طرف آشپزخونه ميرفتم گفتم ... -- من ديگه برم دم ماشين ... اينجا نباشم بهتره ... مشروب ميخوري برات بريزم ؟ .... آيت : نه منم ميرم بالا ... هنوز معلوم بود كه ناراحته ... رفت بالا و منم لبي تر كردم .... يه سيگار برداشتم و رفتم دم ماشين ... پيش خودم ميگفتم ... شايد اگه من اين كارا رو نميكردم ، اونم به اين فكرا نميافتاد .... بدجوري عذاب وجدان گرفته بودم و كاري هم ازدستم بر نمي اومد ... سميرا رو ديدم ... اومد طرف ماشين ولي يجوري واستاد كه تابلو نباشه ... -- سلام ... چه عجب از اين طرفا ... سميرا : اين فاميلتون سانازو كجا برده ؟؟.... خيلي نگرانشم ... -- هنوزم كه از خر شيطون نيومدي پائين !... اونا كه باهم خوبن و از پس همديگه هم بر ميان ... ديگه به منو تو چه ربطي داره ؟ ... تو اگه يه خواهر بزرگتر داشتي و اينجوري بهت گير ميداد ، خوشت ميومد ؟ سميرا : من از اين فاميلتون خوشم نمياد ... حرفشو قطع كردم و گفتم ... -- مگه تو بايد خوشت بياد ... تاحالا ده دفعه گفتي كه ساناز يجورائي از امير خوشش مياد ... الانم كه از احوالاتشون معلومه ... تازه منم امير رو ميشناسم ... يكمي مخش تاب داره ... ولي پسر بدي نيست ... يكمي باهم جر و بحث كرديم و بالاخره بهش گفتم كه كجا رفتن .... قيافش خيلي ديدني شده بود ... كم مونده بود كه پس بيافته .... هي داد ميزد كه واي به حالت اگه بلائي سر ساناز بياد ... منم با خنده گفتم ... نترس ... تازه يه بارم هم خودت بايد بري .... خيلي كيف ميده ... ولي اون همچنان داد ميزد و خط و نشون ميكشيد ... خلاصه بردمش نزديك ساحل و بهش گفتم همونجا بمونه ... راستش خودمم يكم نگران شده بودم ... رفتم و احمد رو پيدا كردم ... خبر بچه ها رو ازش گرفتم و بهش گفتم كه ديگه بره دنبالشون ... برگشتم پيش سميرا و گفتم همينجا بشين ... الان ميان ... يكمي به جر و بحث با هم ادامه داديم ... ديدم كه احمد داره با بچه ها بر ميگرده ... بهش گفتم بيا ... اينم خواهرت ... بچه ها خوشحال و خندان از قايق پياده شدن و دست تو دست همديگه راه افتادن ... به سميرا گفتم ... اين كاري كه ميكني درست نيست ... خواهرت بزرگ شده و خودش عقلش ميرسه چيكار كنه ... پاشو بريم تا مارو اينجا نديدن ... راه افتادم و اونم كه شرمنده شده بود با فاصله دنبالم راه افتاد ... رسيديم دم ويلا و ازش خداحافظي كردم ... نشستم توي ماشين ... امير از راه رسيد و اينجور كه معلوم بود كلي بهشون خوش گذشته بود ... همون چيزائي كه به كتي گفته بودم تحويلش دادم و رفت توي ويلا ... ولي من اصلا دل و دماغ نداشتم ... از يه طرف از كارم پشيمون شده بودم و از يه طرف هم اونقدر بهم حال داده بود كه ميترسيدم اگه بازم موقعيتش پيش بياد دوباره انجامش بدم ... كتي اينا هم رسيدن و پيمان و وحيد هم كه از بس آدرس پرسيده بودن ،كونشون پاره شده بود ولو شدن رو كاناپه ... خلاصه اونروز گذشت و چند روز ديگه هم مونديم ... من دوباره كارم اين شده بود كه ميرفتم لب ساحل و فكر ميكردم ... سميرا هم بالاخره زنگ زد و روابطمون بهتر شد ... ولي ديدن قيافه ناراحت آيت كه روزي 100 دفعه ميديدمش دل و دماغي برام نذاشته بود ..... اميدوارم كه پيمان و وحيد ، دست از اون كاراشون برداشته باشن و بيشتر به زندگيشون برسن .... هرچند كه همين الانم كه دارم اينو مينويسم خيلي بعيد ميدونم كه سر به راه شده باشن ... منم به دخترا سر نزدم ... يعني ميترسم كه بازم يه موقعيتي پيش بياد و منم كه حسابي بهم مزه كرده ، نتونم ازش بگذرم ... خبرشونو از امير ميگيرم و فعلا كه اوضاع مرتبه ... ولي ته دلم ، هنوز اون احساس نگراني و عذاب وجدان رو دارم ....